داستانهای شخصی آقایان (ایرانی) – انجمن الکلی های گمنام

داستان های شخصی ایرانی

عطش نوشیدن یک جرعه عرق در من بالا و بالا تر میرفت، بعضی از شبها خوابش را می‌دیدم ، خوابی شیرین ،از هر نوشابه وشربتی شیرین تر  خوش مزه تر و گوارا تر، آخر یکی از همکلاسی هایم اینگونه وصف کرده بود .

دوم راهنمایی بودم و هزار مشکل، اندام و موهای بدنم  رشد دلخواهم را نداشت.  از ریزه های کلاس بودم، اما تروفرز   فرز بودن لازمه بقا در منزل ما بود، لاغر و استخوانی بودم و بجای همه اینها دماغم بزرگ و بزرگتر میشد.

برای دیده شدن کمبود داشتم ،  با دیدن هر مزیتی در نوجوان‌های دیگر  به اقلام کمبودهام افزوده میشد. بحران بحران بدی بود باید دست به کار میشدم و کمبودهای درونی را از برون احیا میکردم . گاه گاهی با دوستان یک نخ سیگاری می‌خریدیم و دلی از عذای حقارت در می‌آوردم.

گاهی هم کامی از بیست لیتری بنزین می‌گرفتم(بو کشیدن از دبه بنزین) و ساعتی دنیا را دایره دایره و اسلوموشن می‌دیدم نمیدانم چه بود اما چند سالی تکرار  شد.

تو گویی هرچه که  مرا از خود بیخود کند  برمن حاکم میشد!

فکر داشتن دوست دختر هم هیبت خواستی برام داشت و مظاف بر الکل گوارا ،خوابهایم را رنگی میساخت. چند ماهی هم عاشق دختر سریال خانه کوچک شده بودم و در همان خانه کوچک زندگی میکردم.

در بیداری انتظار ظهور همه این لذتها را می‌کشیدم. تا اینکه، یک روز برادرم  دوستانش را به پارکینگ منزل پدریمان به صرف نوشیدن عرق دعوت کرد.

آن روزها عرق کشمش بیش از مشروب های خارجی باب بود و هنوز اتانول و کلک های امروزی باب نشده بود.  تنها کلک عرق ها ،آب بود که آن هم از شامه الکلی ها گریز نداشت.

مأمور شستن استکانها شدم. من که تمام فکر و ذهنم تجربه یک بار خوردن عرق در بیداری بود.  غرور را کنار گذاشته و به اتفاق یک خدمتکار به میزبانی میهمان‌ها پرداختم . تا در فرصتی بتوانم جرعه ایی از این مایع عجیب  مبهم و دوست داشتنی  بنوشم.

استکانهای کوچک را برای شستن به سرویس بردم و ته همه را در یکی چکاندم که حدود یک سوم یک پیک شد و با ولع لاجرعه نوشیدم.

وای ،تا آن روز تلخ تر و مشمئز کننده تر از این را نخورده بودم

از دهان تا روده هایم سوخت

چند عُق زدم و تف کردم و بیرون آمدم

دوستان برادرم به محض دیدن من خندیدند و انگار که از رنگ رخسارم فهمیده بودند چه کرده ام

به من تبریک گفتند 

دمت گرم

معلومه که مرد شدی ووووو

یواشکی و به کلک دور از چشم  برادرم  یک چهارم پیک دیگر  را برایم ریختند و الباقی را پر از کانادا کردند و بهم دادند که بخورم

همان موقع هم دریافتم که برادر میداند که من چه غَلَطی میخورم اما به رسم بزرگی و کوچکی نادیده میگیرد 

علیرقم تشویق و بسلامتی بسلامتی که سر داده بودند حتی نتوانستم به دهان نزدیک کنم  و عُق زنان به سمت توالت دویدم و پس از بالا آوردن همه محتویات معده ام   در شلوغی و هیاهوی جوانان فرار را بر قرار ترجیح دادم

هرگز فکر نمی‌کردم این آن باشد که در خواب خورده بودم

تلاش برای بزرگ شدن و در جمع بزرگان وارد شدن  مفتضح شده بود

اما شیرینی این اتفاق ،تلخی پیک اول رو کم رنگ یا بهتر بگم کم تلخ تر میکرد و اون راه یافتن به جمع بزرگان بود

با اینکه دو پیک خورده بودم لابراتوار ذهنم نمونه های بیشتری تقاضا میکرد تا بتونه مستی و سرخوشی رو از توشون آنالیز کنه

آن شب و شب های دیگر گذشت و  سفارش ذهن صادر و تَن به دنبال سیراب کردن ولع وشهوت عرق، این در و آن در زد

مدتی بعد

یک بطر عرق داخل یک قوطی خالی وایتکس (آن روز ها ساقی ها  اینطور توزیع میکردند)توسط رفیق فابم داود ژیانی

به دستم رسید

دوتایی بودیم  در ظهری داغ و عرقی داغ  با کانادا یی تگری

داود که تجربه قبلی داشت از آموخته هایش مرا مستفیض کرد و یاد گرفتم که کمی نفس را حبس  پیک را بدون تنفس  یک قُلپی قورت داده و قبل از نفس کشیدن قلپی نوشابه را پایین دهیم و در انتها نفس را آزاد کنیم

اینطوری تلخی اولیه کمتر و بوی تند با نفس حبس و با گاز نوشابه به بیرون پرتاب میشد

تلخ بود اما نه مثل روز اول، گرم بود اما نه به حال و هوای روز اول ،  همه چیز داشت خوشایند میشد،  و هیچ چیز  دیگه اونجوری نبود که قبلا بود. سیگار پس از عرق هم مثل آتش زدن فیتیله دینامیت بود و غوغا میکرد

ریتم تند دنیا کند شد و اعتماد عجیبی به خودم پیدا کردم

چقدر حرف زدیم و چقدر خندیدیم و در نهایت دوباره هرچه خورده بودیم رو بالا آوردیم

داود حالش خیلی بد بود ،خونشون نزدیک ما بود ،باهاش تا دم خونه رفتم و کمکش کردم بجای در زدن از دیوار بره بالای پشت بام و همونجا استراحت کنه تا حالش خوب بشه من هم  سرگیجه داشتم و هوا داشت تاریک میشد خانواده های سنتی ما هرگز چنین رفتاری رو بر نمیتابیدند،متجددها  هم به چنین سن و سالی اجازه عرق خوری و مستی رو نمیدادند

خلاصه رفتم تو اتاقم و دو ساعت بعد خوابم برد

 از آنجا که همه فکر میکردن بیرون هستم تا آخرای شب سراغم رو نگرفتن و ظاهراً وقتی دیدند خوابم کاری به کارم نداشتن

البته که کلاً کاری به کارم نداشتن

تو یه خانواده ۱۲نفری وقت سر کشی و تشویق نیست و فقط تنبیه کاربرد داره

فردا صبح باسردرد عجیب بیدار شدم و به خودم گفتم، غلط میکنم دیگه مشروب بخورم

تا دوسه ماه نه سراغش رفتم و نه بهش فکر کردم

برام یه قُله فتح شده بود که نیاز به تکرار نداشت

پاییز اومد و برادرم یه میهمانی گرفت من که دیگه نیاز به استکان شستن نداشتم خیلی  آفتابی نشدم

اما از  اونجایی که همه میرفتن  تو اتاق و مشروب می‌خوردن بد نبود که از مشروب خوردنم پرده برداری کنم

رفتم چند پیکی خوردم و به سفارش دوستان سه پیک بیشتر نخوردم

داخل میهمان‌ها شدم و بهترین شب عمرم را رقم زدم

با همین فرمان سالها جلو رفتم

نیازها و قرایض ها یکی پس از دیگری ارضا میشدند

اما مشروب لایه های مبهم و امتیازات و دست آوردهای متفاوتی داشت 

از دست آوردهاش:

۱_امکان رقصیدن ممتد بدون تکرار و بی رغیب و عدم خستگی و تشویق حُضار

۲-از بین رفتن کم رویی و باز شدن نطق های جذاب

۳_نزدیک شدن به جنس مخالف بدون گره و گیر  و مجالست های جذاب

اما میهمانی ها تداوم نداشت

ماهی

دو ماهی یک بار

و این فاصله مرا خیلی دلتنگ خوردن مشروب و مجالست های جذاب میکرد

تنها و دونفری هم نمی‌تونستم با مشروب راندبو بزارم

پس میان وعده هایی را جایگزین میهمانی ها کردم

جمع های سه  چهار  تا ۶نفره

هفته ایی یک بار و گاهی هم میان هفته میهمانی و یا عروسی وسطشون میخورد

گاهی  هم میبردیم استخر و با پول زیر میزی می‌دادیم به یکی از   خدمه و داخل ماءالشعیر برایمان  سرو میشد

کم کم دفعات به هم نزدیک شدند و حالا من متاهل  بودم

«یک روز در میان»

اینجا   دیگر نقطه عطفی از زندگی یک الکلی هست  که کمتر آدمی میتواند یکشب درمیان مست شود و بقیه زندگی را عادی طی کند

حالا چرا یکروز درمیان؟

جواب این است:

آن شبی را که مشروب می‌خوردم تا ۳صبح به درازا میکشید و دو حالت داشت

۱_از منزل فرار میکردم(در پایین توضیح میدهم

۲_به بازار گل که محل کارم بود میرفتم ،چون اگر می‌خوابیدم از خدمت به ارباب دوم قافل میشدم ،اری ارباب  یا شاه دوم من کارم بود که متاردف با اعتیاد به الکل بالا آمده بود

پس، روز پس از مشروب خواری من یا هنوز تحت تاثیر الکل بودم و یا خسته از راه، و هرگز نمی‌توانستم به می خوارگی ادامه دهم

این عادات جایش را در زندگی من باز کرد و سالها ادامه داشت

ابتدا همسر و سپس  فرزندانم متوجه رفتارهای غیر عادی من شدند

همچنین اقوام و دوستان

در هر بار نوشیدن الکل، بدنبال حال و هوای اول می گساری می‌گشتم

تو گویی خواب و سرابی بود و تمام شد

دوز مصرف الکل برای میهمانی ها باید تغییر میافت تا حال و هوای همان میهمانی های قدیم  را تجربه کنم

مینوشیدم و مینوشیدم

نمیشد  و  نمیشد

بارها به دنبال آن حال، سیاه مست شدم

مزه ها تغییر میافت ،سالها بود که کانادا از لیست مزه ها خارج شده بود

حالا دیگر هیچ مایع نوشیدنی به مشروب اظافه نمی‌کردم و فقط میوه می‌خوردم

 از میوه ها هم فقط دوسه قلم سمبه فروبردن این مایع حیاط شده بودند پرتقال و کیوی 

آری حیاط من دیگر در گرو عرق بود

 در میهمانی ها  کارهایی غیر ارادی و عجیب غریب از من سر می‌زد  که گاهی موجب  فرارم  میشد ،چند نمونه را عرض میکنم

در یک عروسی جلوی عروس داماد در حال اِگرول زدن(حرکات آکروباتیک زمینی برک دنس )بودم که پاهایم عروس راقیچی ونقش بر زمین کرد

یک بار هم  با همان حرکت قیچی  کودکی را در هوا چرخاندم و بر زمین کوفتم

 در یک میهمانی از برادر میزبان که او هم مست بود و به برادرم فحش داده بود خواستم عینکش را بردارد ،برداشت و چنان سیلی به او زدم که به نقش بر زمین شدو  میهمانی متلاشی شد

خانم میانسالی که خدمتکار یک میهمانی بود و از لحاظ سن و سال  درخور هیچ ارتباطی با من نبود از بوسه من در امان نماند و اینبار که به اتفاق خانواده در این میهمانی حضور داشتیم  کار به مشاجره با همسر و قهر کشید

حرکات آکروباتیک  در میهمانی ها کم کم کار دستم داد و خانه نشین و سپس  به جراحی دیسک کمر منجر شد

سیگار که یار غارم بود دیگر در سبد کالای لهو ولعب نمی‌گنجید و ریه ام را یارای میزبانی نبود

 یا جای الکل بود یا سیگار

در کارنامه ۲۵ساله می گساری من بسیاری از اتفاقات هست که مرا یاد نیست

یکی از خوشگذرانی های من خارج از کشور بود

از بیخ گوشمان نخجوان گرفته، تا تایلند

نخجوان را صبح ساعت ۴ از تهران رهسپار میشدم، 8 ساعت رانندگی میکردم....

ظهر را آنجا بودم

شب را مست میکردم دست یک کارگر جنسی را می‌گرفتم و به هتل می‌بردم و بی آنکه دست از پا خطا کنم بی هوش تا صبح در کنارش  خرناسه می‌کشیدم 

فردا صبح با سری باد کرده بر می‌گشتم و ۸۰۰کیلومتر  رانندگی میکردم

 از  آنجا که همسرم فکر میکرد برای وصول طلب به شهر های شمالی و غربی میروم کار راحت تر بود

این مجموعه سفرهای نخجوان  زمانی به پایان رسید  که همسرم پاسپورتم را پر از مُهر نخجوان یافت و زندگی مشترکمان  آشفته تر شد

این آشفتگی هنوز به سامان قطعی نرسیده و ترمیم هنوز ادامه دارد

رانندگی های طولانی در حالت مستی ادامه یافت

مثلاً آن شب‌هایی را که در خانه بودم پس از نوشیدن چند پیک جروبحث بالا می‌گرفت ،ساکم را جمع و بیرون میزدم ،یادم نیست اما صبح روز بعد وقتی بیدار میشدم  یا سر از جاده یزد در میاوردم یا شمال یا قم ،بسته به مقدار  سوخت(الکل)  بود که تا کجا پرتابم میکرد

خیلی از شبها هم قبل از خروج   بیهوش میشدم و تا صبح فقط برای رفتن به سرویس بهداشتی و استفراغ بیدار میشدم

نیمه شب از شدت حرارت لخت میشدم وبدنم را به سنگفرش کف آپارتمان میچسباندم و ساعتی بعد با کم شدن حرارت میلرزیدم و لباس گرم میطلبیدم

در همه این اوقات همسرم نگهبانم بود تا مبادا فرزندانم مرا در آن حالت ببینند

آخرین سفر قبل از ورود به انجمن هم تایلند بود با یک هفته هشیاری و بی خوابی

یک هفته مشروب می‌خوردم اما مست نمی‌شدم 

مرا چه شده بود

بهترین های خوراکی از الکل تا مزه  سیاحت و میهمانی ها و  مجالس لهو و لعب و  هرآنچه که لذت  را در من جاری میساخت دیگر در من اثری نداشت

من بیابانی شده بودم لم یزرع  که آبادانی نداشت گاهی باغچه ایی مزرعه ایی در این بیابان می‌ساختم

اما چون کوچک و مصنوعی بود و مراقبی نداشت خشک و یا محو میشد

بی خوابی وبد خوابی و کج خوابی در حالت مستی دَمار از روزگارم در آورد ، دائم دردهای مفصل داشتم

معده ام دائم روان و بواسیرم از فشار های تخلیه به بیرون رانده شد و آن هم منجر به عمل شد ،لرزش دستانم ۳۰سال مرا پیرتر مینمود و خشکی چشمانم سوزش های دائمی داشت پیر چشمی هم ۱۰سال زود تر به پشوازم آمد  و دندانها به مرور در الکل حل میشدند

دائم چیز گم میکردم

از کلید ماشین گرفته تا خود ماشین

از اسم دوستان گرفته تا راه خانه

فکر کنم القابی مانند: مهندس،دکتر،حاجی،حاج خانوم،داداش،عمو،عشقی،یارو را الکلی ها ابداع کرده باشند

این القاب زمانی که اسم دوستان و آشنایان را فراموش میکردم بسیار کار بردی بودند 

امشب

به همسرم گفتم که دارم داستان خودم را می‌نویسم

گفت روایت می‌کنی ؟

گفتم چطور ؟

گ…گفت داستان را من میدانم و آنچه را که گفته ام روایت میکنی؟

آنچه من میدانم داستان هزارو یک شب است نه  آنچه که تو نه میدانی ونه به یاد می آوری 

آری همه ما الکلی ها  از جنگی نا برابر با الکل شاه باز میگردیم

جنگی که کشته ها داده

زخمی و معلول ها داده

زخم هایی که گاها تا آخر عمر باقی میماند

در برخی از ما  زخم ها کاری نبوده ،پس  از یاد میبریم

این فراموشی ما را  دوباره رهسپار خط مقدم جبهه میکند و لغزش به یکباره آشکار می‌گردد

حدود ده سال پیش و در نقاهت پنج سالگی این شُبهه برای من پیش آمد که با ترمیم زخم هایم ،برای نبردی دیگر آماده ام

پس به جنگ رفتم و سه سال دیگر جنگیدم و  شکست خوردم      برگشتم در آغوش کشیده شدم  و به این شکست  اقرارکردم.

من معلول این جنگم و ششمین سال نقاهتم را میگذرانم  و  اقرار میکنم که امروز با ۶سال و ۱۵روز هشیاری هنوز هم در مقابل الکل عاجزم

مرتضی الکلی ۵۴ساله

06/04/1401

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *