داستانهای شخصی آقایان – انجمن الکلی های گمنام

داستان تام. الف
داستان تام. الف- الکلی های گمنام

«وقتی خدا بخواهد برایم کاری کند تمام سد ها فرو می‌ریزد.»

ماجرای تام ا.

زندانبان مقابل سلولم قدم میزد، از او پرسیدم :«کی آزاد می شوم؟»

جوابش مرا به زمین میخکوب کرد :«امیدوارم هیچ وقت!»

 سپس رویش را برگرداند و رفت. می‌دانستم که مشکلی حاد وجود دارد. این جواب این بود که در چند سال گذشته هر وقت مرا به جرم مستی به زندان می‌انداختند، به پرسشم می‌دادند.

وقتی دوباره به محوطه سلول برگشتم، یکی از هم سلول‌هایم که روزنامه صبح را خوانده بود، گفت دیشب حادثه ای رخ داده است. یک زوج جوان را که از خیابان عبور می‌کردند، راننده مست زیر گرفته و کشته بود. از قرار معلوم من آن راننده مست بودم.

گمان می کنم هر الکلی مستی، همواره از این وحشت دارد مبادا در حالت مستی کاری کرده باشد و آن را به خاطر نیاورد. حالا من هم با همین وضع روبرو شده بودم. جالب است که ذهن انسان آنچه را انجام دهد، باور می‌کند. اولین واکنش من انکار بود نمی‌توانستم باور کنم من باعث وقوع آن حادثه شده‌ام.

آن روزها که الکلیسمم شدت نیافته بود، چند بار تصمیم‌های اشتباه گرفتم، اما تا آن لحظه هرگز خطایی تا به آن حد جدی نکرده بودم. به جرم مستی شب‌های زیادی را در زندان گذرانده بودم. اما این اولین باری بود که دلم میخواست آزاد شوم. به هیچ یک از اعضای خانواده یا دوستانم تلفن نکردم. دلم نمی‌خواست کسی بداند به زندان افتاده‌ام. سرانجام یکی از افسران پلیس متوجه شد من خانواده‌ای در کارولینای شمالی دارم و با مادرم تماس گرفت. او و خواهرم خودشان را به محل بازداشت من در فلینت در میشیگان رساندند تا ببینند برایم چه کار می‌توانند بکنند.

 آن حادثه در سوم ماه مه سال ۱۹۵۶ رخ داد. در هفدهم ژوئیه همان سال با قید ضمانت آزاد شدم و منتظر رای دادگاه در خصوص جرمم، یعنی قتل شدم.  وقتی زندان را ترک کردم تصمیم گرفتم دیگر مشروب نخورم، گر چه چیز زیادی راجع به اعتیاد به الکل نمیدانستم. روز اول را تا غروب در خیابان گذراندم، اما مشروب نخوردم. نمی‌توانستم با کسی روبه رو شوم. آن روزها فقط ۲۳ سال داشتم، جوانکی بی بند و بار و البته بی مغز!

به‌هرحال ظهر روز بعد، دوباره مشروب خوردم. چند ماه سعی کردم هر وقت بیدارم، با خوردن مشروب دنیا را به دست فراموشی بسپارم. سرانجام در نوزدهم نوامبر ۱۹۵۶ دادگاه رای را صادر کرد و مرا از ۵ تا ۱۵ سال به حبس در غیرقابل نفوذترین زندان کشور در جکسون میشیگان محکوم کردند. همچنین آن روز آخرین روز مشروب‌خواری‌ام بود که امیدوارم برای همیشه همین‌طور باشد.

وقتی کم سن و سال‌تر بودم، از وجود مشکلی به نام(الکلیسم) اعتیاد به الکل در میان اقوام درجه اول آن اطلاعی نداشتم، اما می‌دانستم که برخی از اقوام دورترم الکلی هستند. بعدها فهمیدم کم مانده بود پدرم در جوانی در دام (الکلیسم)اعتیاد به الکل بیفتد. ۲۴ ساله که بود، فردی که پدرم برایش اعتبار خاصی قائل بود، از او خواست مشروب را ترک کند. پدرم هم همین کار را کرد و دیگر هرگز سراغ مشروب نرفت.

 من در ماه اکتبر سال ۱۹۳۲ در شهری کوچک در اوک وی واقع در جنوب کالیفرنیا متولد شدم. شش ساله بودم که به بلمونت در کارولینای شمالی نقل مکان کردیم و من در آنجا بزرگ شدم. اولین باری که مست کردم نوجوان بودم، حالم خیلی بد شد، اما احساسی که الکل در من به وجود آورده بود مرا وسوسه کرد.

 بزرگتر که شدم همواره مورد احترام سایر هم‌سن و سالان بودم. در ظاهر امر، من هم از این احترام و بودن در کنار بچه های دیگر لذت می بردم، اما درونم چیز دیگری بود از بودن در کنار دیگران وحشت داشتم. احساس ناراحتی، خشم و بی‌کفایتی می‌کردم و به واسطه این احساساتم رفته رفته تمایل به انزوا در من شدت گرفت و همواره تنهایی را ترجیح می‌دادم. مطمئنم که برخی از این احساسات برای نوجوانی به سن و سال من طبیعی است اما نه به آن حدی که من داشتم. هر چه بیشتر برایم نطق و موعظه می‌کردند، بدتر می‌شدم .

وقتی چهار ساله بودم، پدرم خانواده را ترک کرد، بنابراین هیچ وقت پدری بالای سرم نبود. از آن گذشته هیچ مردی نبود که از رفتارش الگو بگیرم. مادرم سه بار دیگر ازدواج کرد. آخرین شوهرش مردی بسیار خوب بود و تا روز مرگش با مادر مهربان ماند.

 ۱۸ روز پس از آنکه ۱۶ ساله شدم در ارتش ثبت نام کردم، که همین امر پایه اصلی الکلیسم و عامل تحقق آرزوی بزرگ برای ترک محیط زندگی‌ام شد. می‌بایست مادرم را قانع می‌کردم تا برای خاطر من دروغ بگوید، چون حداقل سن مجاز برای ورود به ارتش ۱۷سال بود. با توجه به وضعیتی که داشتم  گمان می‌کنم مادرم با خود حساب کرد که پیوستن من به ارتش بهترین گزینه‌ی ممکن است. تقریباً از آن به بعد همواره دچار دردسر بودم و البته از این که نتوانسته بودم درسم را به پایان برسانم احساس ناخوشایندی داشتم.

 ۳۸ ماه در ارتش ماندم و سرانجام با وضعیت ناخوشایند مرا از ارتش اخراج کردند. در حکم اخراجم نوشته شده بود: «نامناسب برای خدمت در ارتش. معتاد به الکل.» آنها فهمیده بودند که من برای خدمت در ارتش ساخته نشده‌ام. مرا به آلاسکا فرستاده بودند و مدتی هم در جزایر آلوشن، سردترین نقطه‌ی دنیا بودم. مطمئناً جای بدتری وجود نداشت وگرنه مرا به آن نقاط نیز می‌فرستادند.

 به دلیل الکلیسم، همواره دچار دردسر می‌شدم. می‌توان بیشتر زمان خدمت مرا در ارتش با یک کلمه تعریف کرد : «مستی». اعتیاد من به الکل روزبه‌روز شدیدتر می‌شد و تقریباً همیشه مست بودم. در آن دوران، اغلب اوقات خود را در حالتی غریب می دیدم.

 در بیست و هشتم دسامبر ۱۹۵۱ رسماً به دوران خدمتم در ارتش پایان داده شد. از آنجا به شارلوت در کارولینای شمالی رفتم و اولین شغلم را پس از اخراج از ارتش که فروختن نوشابه‌های غیر الکلی بود، یافتم. آن نوشابه که تازه به بازار عرضه شده بود طعمی دلپذیر داشت و من هم فروش خوبی داشتم. در سال اول به عنوان بهترین فروشنده شرکت انتخاب و در همان سال نیز از آنجا اخراج شدم.

 شاید مضحک به نظر بیاید، اما به خاطر دارم که در دومین روز حضور در سرکار، یکی از کامیون‌های شرکت را داغان کردم، اما من که دیگر دروغگویی حرفه‌ای نیز شده بودم، با سرهم کردن داستان‌های عجیب و غریب مسئولان شرکت را قانع کردم که در این حادثه صددرصد بی تقصیر بودم. ظاهراً رفتار و گفتار هر دو قانع‌کننده بود چون همه حرف‌هایم را بی کم و کاست پذیرفتند.

 پس از آنکه آن شغل را نیز از دست دادم، شغل دیگری در یک کارخانه ریسندگی پنبه یافتم. اشتغالم در آنجا نیز کمتر از یک سال طول کشید. در آن دوران تنها چیزی که گاهی مانع مشروب‌خواری‌ام می‌شد، کارم بود. گاه و بیگاه، دردسرهایی برایم پیش می‌آمد که بابت آن یکی دو شب را در زندان می گذراندم.

در زمان یکی از مستی‌هایم با دختری ازدواج کردم که اصلا او را نمی شناختم. خیلی زود هر دو فهمیدیم چه اشتباه بزرگی کرده ایم و بنابراین توافق کردیم بدون دعوا از هم جدا شویم، که البته برای من کلی هزینه دربرداشت.

بعد از حدود دو سال اقامت در شارلوت به همراه چند ولگرد دیگر، راهی فلینت میشیگان شدیم. خودم هم نمی‌دانم از بین این همه جا چرا فلینت را انتخاب کردیم. شاید علت آن به رویاهایم برمی‌گردد که آنجا را سرزمین فرصت‌های طلایی می‌دانستم. قانع کردن یک نفر با گفتن اینکه یک جای دیگر می‌تواند پاسخ سوال ما باشد، آنقدرها هم سخت نیست. شاید جای دیگری در پی بهبود بودم، اما نمی‌دانستم در آنجا نیز به مشکل بر خواهم خورد.

گرچه لیاقت و کارایی کافی برای کار کردن نداشتم، به هر حال فرصتی پیش آمد که در خودروسازی بیوک مشغول به کار شدم. الکلیسمم شدیدتر شده بود و در طول دو سال بعد از استخدامم در آنجا مرتباً جایم را عوض می‌کردند و از بخشی به بخش دیگر می‌فرستادند تا اینکه سرانجام در سرتاسر شرکت جنرال موتورز کار کردن را برایم ممنوع کردند .

الکلیسمم چنان شدید شده بود که دیگر قادر نبودم کاری پیدا کنم. تا اینکه کاری در یک پیاله فروشی یافتم، شغلی رویایی برای هر معتاد به الکل، مثل من. اما این رویا نیز دوام چندانی نداشت چون بهترین مشتریم خودم بودم طولی نکشید که به صورت روزمزد مشغول به کار شدم. تقریباً به هرکاری تن می‌دادم یکی از آن شغل‌ها بیرون کشیدن میخ از درون الوار بود، اما در آن کار نیز دوام نیاوردم و اخراجم کردند.

دائماً نشانی محل اقامت هم تغییر می‌کرد. با هر مقدار پولی که داشتم، اتاقی اجاره میکردم. وقتی پولم تمام میشد، هرچه داشتم برمی‌داشتم و آنجا را ترک می‌کردم. رابطه‌ام با دیگران، اغلب یک طرفه و بسیار کوتاه مدت بود. باید بگویم که من استعداد زیادی در جلب اعتماد دارم، به همین دلیل است که افرادی مثل مرا، مردانی خطرناک می‌نامند.

یک روز به همراه صاحبکارم در کارگاه چوب تراشی، برای انجام کاری به اتاق اصناف رفتیم. هم در موقع رفتن به آنجا مشروب خوردم و هم در راه برگشتن. تنها چیزی که بعد از بیرون آمدن از اتاق اصناف به خاطر دارم، این است که ابتدا به یک پیاله فروشی در فلینت رفتم و بعد، خودم را در زندان یافتم که از زندانبان می پرسیدم چه وقت آزاد خواهم شد.

در نوزدهم نوامبر سال ۱۹۵۶ وقتی در دادگاه حاضر شدم، وکیل نداشتم. این را خودم میخواستم، چون واقعاً حرفی نداشتم که بزنم. وقتی مقابل قاضی ایستاده بودم، می دانستم که هیچ نقطه ابهامی در پرونده آن وجود ندارد و به خوبی مطلع بودم که چه بر سرم خواهد آمد. می‌دانستم که مرا به زندان خواهند انداخت اما اهمیتی نمی‌دادم. با خودم حساب می‌کردم بدترین مجازاتی که ممکن است برایم در نظر بگیرند این است که آزادم کنند.

آن روز را به خوبی به خاطر دارم. در مقابل دادستان که نامش استیو بود، ایستادم. او چند دقیقه‌ای با من صحبت کرد و سپس مرا محکوم به تحمل حبس در زندان ایالتی جنوب میشیگان کرد که در جکسون قرار داشت. این زندان را «جک تاون» نیز می خوانند. روزی که مرا به آنجا فرستادند حدود ۶۳۰۰ زندانی دیگر نیز در آنجا بودند.

از آن تاریخ، من تعدادی از زندان‌های سراسر آمریکا و حتی کشورهای دیگر را دیده‌ام به نظر من، جکسون، سومین زندان ایالات متحده آمریکا است. طبیعتاً وقتی محکوم شدم احساس وحشت شدید کردم اما در کنار آن آرامشی نیز بر وجودم مستولی شد. آرامش ناشی از اینکه دیگر همه چیز را تمام شده می‌دانستم راه زندگی‌ام، به طرز وحشتناکی اشتباه بود. من به دلیل اعتیادم به الکل زندانی شده بودم. مثل حیوانی سرگردان در خیابان‌ها زندگی می کردم. اما دیگر همه چیز تمام شده بود و این به پایان رسیدن به من احساسی آرامش بخش می داد. 

روز بعد، مرا در غل و زنجیر به زندان جکسون بردند هرگز باور نمی‌کردم که بتوانم زنده از آن زندان بیرون بروم و اگر راستش را بخواهید اهمیتی هم نمی‌دادم. روزها بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزنم در سلولم می‌نشستم و فقط وقتی مجبور بودم از آنجا بیرون می‌رفتم. تمام هدفم این بود که کاری بکنم و فقط برای اینکه در افکارم غرق نشوم و زیاد فکر نکنم، با هیچکس کس چه در زندان و چه در بیرون، تماسی نداشتم و هیچ گونه تمایلی به انجام کاری در من وجود نداشت. بهترین چیز برایم تنهایی بود نه دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم و نه دوست داشتم کسی را ببینم.

سرانجام روزی رسید که نامم را صدا زدند تا به ملاقات یک مددکار اجتماعی بروم. حدس زدم او به تازگی فارغ‌التحصیل شده و این تنها کاری بود که توانسته بود پیدا کند. دفترچه‌ای را در مقابل من باز کرد و بعد شروع کرد به طرح یک سلسله سوال هایی که قبلاً هم بارها و بارها از من پرسیده بودند. همچنین به نتیجه‌ای رسید که دیگران هم به آن رسیده بودند: «تو زیاد مشروب میخوری!» اما به جای اینکه به من بگوید باید آن را ترک کنم گفت: «در اینجا یک گروه وابسته به انجمن الکلی‌های گمنام داریم و بهتر است تو هم در آن شرکت کنی.»

اولین باری بود که نام انجمن را می‌شنیدم.هرگز نشنیده بودم که کسی به معتادان به الکل کمک کند. تنها کمکی که تا آن موقع به من شده بود در طول یک دعوا بود که یک نفر پادرمیانی کرده و ما را از هم جدا کرده بود. چند روز بعد کاغذی به دستم دادند که به موجب آن به من اجازه داده شده بود در اولین جلسه‌ام در انجمن الکلی‌های گمنام که در دوم فوریه ۱۹۵۷ برپا می‌شد شرکت کنم، گمان می‌کنم که این روز مصادف با شروع پاکی‌ام بود چون از همان تاریخ، بهبودیم آغاز شد.

وقتی به اتاق جلسه رسیدم، افسری اسم مرا در فهرست تایید شده بازبینی کرد تا مطمئن شود نامم ثبت شده است سپس به اولین جلسه‌ام در انجمن قدم گذاشتم. آن گروه سیصد نفر عضو داشت. نمی‌دانم چرا، اما به سبب فضای حاکم بر آنجا، هر لحظه منتظر بودم تا یک نفر بلند شود و سرود شکرگزاری بخواند.

جلسه ادامه یافت. نوشته‌هایی را خواندند، لحظاتی سکوت برقرار شد و سپس همگی در خواندن دعایی که آن را دعای آرامش می‌نامیدند، شرکت کردیم که گمان می کنم اثری بسیار مطلوب بر حاضران داشت 

سپس سخنگو را معرفی کردند. اسمش «چی» بود. یکی از اعضای گروه کالامازو در میشیگان بود و از زندان می‌آمد. خود چی نیز مدتی زندانی بود. ساعتی به حرفهایش گوش کردم و متوجه شدم من و او هیچ چیز مشترکی نداریم. آنچه راجع به خودش می‌گفت برایم شگفت انگیز بود و باورم نمیشد کسی بگوید توانسته چنان زندگی سختی را پشت سر بگذارد.

چی، سرانجام حامی من شد که البته این اتفاق در جلسه اول نیفتاد، بلکه حدود یک سال بعد به وقوع پیوست. او پرشورترین آدمی بود که در تمام زندگی‌ام می‌شناختم. در واقع بزرگترین مزیتی که این جلسه برایم داشت این بود که پشت سر مردی قرار گرفتم، که با تزریق روحیه شیفتگی و شوق به زندگی، مرا به مسیر زندگی صحیح برگرداند.

چی عاشق زندگی بود و همواره آن را به زبان می‌آورد. روشی که او با دیگران ارتباط برقرار می‌کرد، برایم بسیار جذاب بود. از اینکه او سخنگوی جلسه‌ی اولین حضور من در انجمن بود همواره شکرگزارم. او پس از آزادی از زندان، در کالامازو به پاکی رسیده و به مهره‌ای بسیار فعال تبدیل شده بود . وقتی چی را ملاقات کردم، او نماینده دفتر خدمات مرکزی انجمن در ایالت میشیگان بود. آن مرد روح و جسم خود را در اختیار همراهان انجمن گذاشته بود و در انتقال پیام، نقش بسیار فعالی داشت، ضمن آنکه الگوی کامل از اجرای برنامه بود. سرانجام در پای پلکان بیمارستان روانی ایالتی، هنگامی که قصد سخنرانی در آن بیمارستان را داشت جان به جان آفرین تسلیم کرد. وقتی این خبر را شنیدم لبخند زدم چون از ته دل می‌دانستم همان راهی را رفت که می‌خواست، جز اینکه مسلما ترجیح می‌داد بعد از حضور در جلسه فوت کند نه قبل از آن .

تجربیات من در مورد دوازده‌گام بسیار ساده بود. به نظر من این چیزی جز پیش رفتن بر روی پاهای خود نیست، فلسفه‌ای که کارکردی فوق العاده دارد. برخی از اعضای گروه‌ها در حوالی میشیگان از چنین عبارتی استفاده می‌کنند: «کار را به شیوه کافه تریاها انجام بده! ساده و لذتبخش!» وقتی خود را برای انجام چنین کاری آماده می‌کنید، سعی نکنید همه کارها را به یکباره انجام دهید، این دقیقا همان چیزی بود که آن روزها به ما می‌گفتند.

امروز یکی از نگرانی‌های من در مورد انجمن این است که پیمودن گام‌ها را به فرایندی دستوری تبدیل کرده‌ایم. قرار نبود درس‌های دوازده‌گام، درس‌های دستوری باشند و فقط افراد نخبه آنها را آموزش دهند. وقتی اجازه چنین کاری داده شود بیشتر از آنچه به همراهانمان سود برسانیم به آنها زیان وارد میکنیم. 

دوازده‌گام، اصول معنوی هستند که آن را با تمرین و شریک شدن با دیگران به زندگیمان وارد کرده‌ایم. این اصول برای به پاکی رساندن الکلی بسیار سودمندتر از توصیه‌های دانشمندان علوم پزشکی و سایر علوم است که سال‌ها برای بهبودی زحمت می‌کشند و دست آخر هم نتیجه نمی‌گیرند. انتقال تجربیات یک همراه به همراه دیگر باعث یافتن نحوه صحیح زندگی کردن می‌شود. این مورد، دقیقا در مورد خود من صدق می‌کند.

گروهی که در زندان جکسون به آن پیوستم، یکی از استوارترین و یکپارچه‌ترین گروه‌هایی بود که در طول ۵۳ سال فعالیتم در انجمن دیدم. ما پشتیبانی از بیرون از زندان نداشتیم، اما به هر حال کسانی را در بیرون می‌شناختیم که به روشهای متفاوتی، از جمله معرفی سخنران به ما کمک می کردند. با افراد پیشنهادی تماس می‌گرفتیم و از آنها برای سخنرانی در جلسه‌مان دعوت می‌کردیم و هرگز هفته‌ای پیش نیامد که فردی از خارج از زندان به سراغمان نیاید و برای ما سخنرانی نکند.

برخی از همراهان کوشاتر ما در طول برنامه ها، کسانی شدند که ما آنها را «رهروان دوازده‌گام» می‌شناختیم. ما اغلب برنامه‌های گروه‌ها را طراحی می‌کردیم و درست مانند جلسات خارج از زندان سرگرمی‌های متعددی نیز برای حاضران در نظر می‌گرفتیم. روی برخی از اعضای گروه ما نیز القابی نظیر «رئیس» گذاشته بودیم.

 جلسات ما هر هفته برپا می شد. بیشترین امکانات آموزشی را برای اعضای جلسه فراهم می‌آوردیم و همه کارها به دست خودمان انجام می‌پذیرفت. جلسات هفتگی را طوری برگزار می‌کردیم که دو برنامه‌ی مورد نظرمان یک هفته در میان انجام شود. یک هفته به گروه‌های کوچکتر تقسیم می‌شدیم و هر گروه یک کلاس می‌رفت و در هر کلاس، یکی از گام‌ها تمرین می‌شد. برای این جلسات از کتاب بزرگ انجمن و کتاب دوازده قدم و دوازده سنت استفاده می‌کردیم.

هفته‌ی بعد، به جلسه سخنرانی اختصاص داشت. افرادی را از سرتاسر ایالت دعوت می‌کردیم، که مزایای فراوانی برای اعضا داشت. در طول این مدت، برخی از اعضای جلسه آزاد شدند، اما ارتباط بین ما برقرار بود، یکی از این مردان که مل.ب نام داشت ، سخنران جلسه ما در جلسات گام پنجم بود. من و او هنوز هم رابطه‌ای صمیمانه داریم.

چون گروه مسئول تمام جنبه‌های جلسات بود، اعضا قادر بودند برای رسیدن به سلامت کامل، تلاش کنند. هر کس، می‌توانست در حدی که آموزش دیده در کلاس مربوطه شرکت کند. به سودمندی «مدیریت چرخشی» اعتقاد داشتیم، بنابراین هرگز کسی قدرت اول نمیشد. عقیده دارم که یکی از دلیل‌های موفقیت گروه نیز، همین نکته بود.

وقتی من در آن زندان بودم، کمی بیش از ۶ هزار و ۳۰۰ زندانی حضور داشتند. گروه ما ۳۰۰ عضو، یعنی چیزی حدود ۵ درصد تمام اهالی زندان را داشت که این نکته اهمیت بسیار دارد، چرا که حتی در محیط بسته‌ای مثل زندان نیز، شرکت در کلاس‌های انجمن طرفداران زیادی داشت. حضور انجمن در زندان باعث شد تعداد افراد سالم آن جامعه بسته، به نحو چشمگیری افزایش یابد. علاوه بر جلسات هفتگی گاهی پیش می‌آمد که جلساتی خارج از برنامه برای تازه واردان که گاهی دو یا سه نفر بیشتر نبودند، تشکیل می‌دادیم. این جلسات بیشتر به منظور تشویق آنها به حضور در جلسات اصلی برگزار می شد.

بنیان پاکی من در این گروه و در زندان گذاشته شد. همواره تلاش کردم که مبنای زندگی‌ام را رفتار اولین حامی‌ام بگذارم. انرژی مثبت و خدمت‌رسانی دلسوزان اش همواره برایم الهام بخش بوده است حامل پیام بود و این پیام را با نحوه زندگی کردن اش به دیگران منتقل می کرد و باید بگویم او روحی بزرگ داشت.

برخی از اتفاقاتی که در اوایل پاکی‌ام رخ داد، بسیار مهم بود و ارزش تعریف کردن را دارد. به خصوص که یکی از آنها نقطه‌ی عطفی در زندگی‌ام شد. آن زمانی بود که برای اولین بار، گام چهارم را کار می‌کردم. در گام چهارم آمده «... بدون هیچ وحشتی، سیاهه‌ای از روحیات خودمان تهیه کنیم.» در ۹ ماهه‌ی اول پاکی‌ام، این جملات را بارها خواندم اما هیچ اقدامی در این زمینه نکردم. 

یک روز مردی از خارج از زندان به جلسه آمد و تمام طول جلسه را در مورد گام چهارم برایمان صحبت کرد. وقتی حرف‌هایش تمام شد، به این نتیجه رسیدم که دیگه وقت عمل است. در مورد این موضوع خیلی فکر کرده بودم، اما این جلسه به من فهماند دیگر انگیزه کافی برای انجام آن را دارم. وقتی شروع به نوشتن کردم، نمی‌دانستم در مورد چه باید بنویسم یا اصلاً قادرم بنویسم یا نه. سر انجام شروع به نوشتن کردم و داستانی طولانی در مورد این نوشتن که گاهی روزگار چگونه انسان را پایمال می‌کند بعد هم اضافه کردم که من آدم بدی نیستم.

اما هنوز چند خط بیشتر از داستان مسخره ننوشته بودم که ناگهان زندگی‌ام بی کم و کاست جلوی چشمم آمد که برایم بسیار مهم، و بهتر است بگویم سرنوشت‌ساز بود. هرگز صادقانه به خودم نگاه نکرده بودم. شروع به نوشتن کردم. بدون اینکه واقعاً فکر کنم، مغزم به دستم فرمان نوشتن می‌داد. سه صفحه‌ی کامل نوشتم که وقتی دوباره به آن نگریستم، بسیار بد خط بود. به هر حال باید بگویم که این کار، مهم‌ترین کاری بود که در عمرم انجام داده بودم، پس از آنکه دوبار کامل گام چهارم را پیمودم، گام پنجم را آغاز کردم.

پس از این کار اتفاقات مهمی رخ داد که همه ثمر نوشتن آن سیاهه بود. اول اینکه دیگر بدون هیچ شکی مطمئن شدم الکلی هستم. هیچ استثنا یا نکته پنهانی در وجود من نبود که بررسی نشده باشد. دیگر کاملاً مطمئن شده بودم مردی هستم که کوچکترین تسلط و احاطه بر خود نداشته و دیگر هرگز نباید به آن روزها برگردم در غیر این صورت تا زمان مرگ من الکلی باقی خواهم ماند، و این چیزی نبود که می‌خواستم. سرانجام این جدال پایان یافته بود. سود فوری دیگری که نصیبم شد، این بود که عضو واقعی انجمن شدم. در نتیجه شروع کردم به اهمیت دادن و توجه به آنچه در اطراف میگذشت.

من عقیده دارم برنامه‌ی انجمن برنامه‌ای کاملا منطقی و عملی است. سه گام اولیه مبنای رسیدن به بهبود است. این سه گام از زمانی شروع می شوند که ما پذیرفته‌ایم  شکست خورده‌ایم. آن‌گاه تلاش می‌کنیم به نیرویی برتر از نیروی خودمان تکیه کنیم و به این ترتیب به امید واقعی می‌رسیم.

گام‌های چهارم تا هفتم در مورد بررسی علت‌ها و موقعیت‌هاست. چه چیزی باعث می‌شود در دنیای اطراف خودم با الکل چنین رابطه‌ای داشته باشم؟ چه چیزی باعث می‌شود روابط من با دیگران تا این حد متفاوت باشد؟ چه چیز باعث می‌شود ذهن من بدون هیچ گونه مقاومتی به الکل گرایش داشته باشد؟ رسیدن به این نکات مستلزم شکافتن اهداف و آرمان‌های انجمن است و اینجاست که با پرسشی در گام ششم روبرو می‌شویم : «می‌خواهم خوب شود یا نه؟»

می‌توانم یک دفترچه را در مورد گام‌های هشتم و نهم سیاه کنم. کاملا بدیهی به نظر می‌رسد که این دوگام را هم باید طی کرد، چون در طول سال‌ها حضور در انجمن خیلی‌ها را دیدم که این دو گام را نپیموده‌اند. در گام نهم گفته می‌شود :«هرگاه که امکان داشت رفتارهای ناشایسته گذشته تان را جبران کنید، به شرط آنکه با این رفتارها باز باعث ناراحتی اطرافیان یا دیگران نشوید.» عقیده شخصی من این است که هر وقت بی‌استفاده، منزوی یا سرگردان باشم یا بخواهم از وجود دیگران سوء‌استفاده کنم برنده واقعی نیستم بلکه بازنده‌ام و تاوان آن را با از دست دادن بخشی از روحم خواهم پرداخت. حتی اگر پاک و تمیز باشم، چنانچه برنگردم و در صورت امکان آسیب‌هایی را که به دیگران زده‌ام به نحوی جبران نکنم،هرگز آزاد نخواهم شد.

  برنامه انجمن بسیار نیرومند است! حتی با تمام اصلاحاتی که مجبور بودم برای جبران کاستی‌های زندگیم انجام دهم این برنامه برای راهنمایی و حمایت از من بسنده بود. این برنامه به طور کامل راهنماییم کرد تا به صورت مستقیم یا غیرمستقیم صدماتی را که به قربانیان و خانواده آنها در طول زندگی زده بودم جبران کنم. سپس راهی یافتم تا با خودم در صلح و آرامش زندگی کنم و هدفی داشته باشم.کتاب بزرگ انجمن در انتهای گام نهم به ما دوازده وعده می‌دهد که با این نوید شروع میشود : «اگر زحمت پیمودن این گام را به خود بدهید، مسلماً قبل از آنکه به نیمه راه برسیم، از آنچه به ما خواهد رسید حیرت‌زده خواهیم شد.» اغلب به اعضای انجمن پیشنهاد می‌کنم که برای خواندن گام دهم وقت کافی صرف کنند و تمام تلاش خود را در راه انجام تکالیف آن به کار ببرند. آنچه در اینجا می‌یابیم، این است که تکلیفی که برای آرامش و آسودگی خاطر خود انجام می‌دهیم، همواره از ما فراتر می‌رود و بر دیگران تمرکز می‌کند. از طریق آزمون‌ها و تجربه‌های شخصی و کتاب جامع به این نتیجه رسیده‌اند که اعتیاد به الکل به طور اخص، معضل «نفس» است.خودخواهی خود‌نگری و خودمحوری از طریق تجربیات هم به این باور رسیده‌ام که با تمرکز بر خویشتن نمی‌توان خود محوری را ازبین برد بلکه باید برای دیگران قدم برداشت تا به مرور این نقش شخصیتی برطرف شود. در پایان گام نهم، انتقالی رخ می‌دهد و تمرکز ما را به دیگران معطوف می کند. به نظر من این پاداشی است برای لذت کامل بردن از رسیدن به بهبود.

موضوع این نیست که چگونه می‌توانم از طریق پیمودن آسان و بی‌دردسر دوازده گام، خودم را اصلاح کنم.موضوع درباره یافتن راهی است برای بررسی ضعف‌های شخصیتی تا بتوانیم از نظر روحی آماده درگیری با آنچه زندگی می‌نامند، بشویم. در حیرتم که چه بر سر الکلی‌هایی مثل من و امثال من می‌آید که به جای اینکه بیاندیشیم چه بهره‌ای می‌توانم از زندگی هم بگیرم همواره به خود می‌گوییم این زندگی از من چه می‌خواهد؟

همه اینها را وقتی تجربه کردم که هنوز در زندان بودم. هیچ هدیه یا برکتی نبود که در مدتی که همچون حیوانی در قفس باغ وحش بودند به من رسیده باشد می‌تواند به شما اطمینان بدهم تامین آسایش مستلزم زندگی اشرافی نیست. من حتی در زندان هم آزاد بودم من می‌توانستم در محیطی که رفتار انسان با انسان به هیچ وجه انسانی نیست، در نهایت درستی و صداقت، وقار و آرامش زندگی کنم.حتی در آنجا قادر بودم رهبری مثبت شوم فقط به این دلیل که دوازده‎گام را درک کردند و آن را پیمودم.

در ماه مارس ۱۹۶۰ از من تعهد گرفتند و مرا آزاد کردند. به آنها گفتم به کارولینای شمالی برخواهم گشت به محض این که به آنجا رسیدم مشغول فعالیت تمام وقت در آنجا شدم. برای اینکه شدت فعالیتم قابل درک باشد، اشاره می‌کنم آنقدر مشغول فعالیت بودم که در شش ماه اول حدود دوازده کیلوگرم لاغر شدم چون مسئول گروه اصلی‌مان در زندان جکسون شدم و آنجا آنقدر کار داشتم که حتی فرصت نمی‌کردم سرم را بخارانم.

درست دو هفته پس از آزادی‌ام، یکی از همراهان به من گفت قرار است برای برگزاری جلسه‌ای به یکی از زندان‌ها برویم.کمی مسخره بود، چون زندان هنوز هم در ذهنم تازه بود. به هر حال مسئول انجمن شدم و به آنجا رفتم دو ماه بعد به من لقب حامی زندانی‌ها دادند. این موضوع شاید برای شما اهمیت چندانی نداشته باشد اما برای من بسیار مهم بود. من مسئولیت را قبول کردم در حالی که واقعاً نمی‌دانستم از پس آن بر می‌آیم یا نه؟ آیا میتوانم مورد اعتماد و خدمتگزار زندانی‌ها باشم و آنها را به درستی راهنمایی کنم یا نه؟ و خلاصه برای افرادی که چند وقت پیش، خودم هم یکی از آنها بودم مفید باشم یا نه؟»

در همان زمان افسر مسئول من، پس از آزادی مشروط به سراغم آمد و گفت : «تو راستی راستی در انجمن الکلی‌های گمنام فعال هستی این طور نیست ؟»

جواب دادم :«بله قربان.»

راستش را بخواهید از اینکه مبادا از من بخواهد فعالیتم را درون زندان محدود کنم کمی احساس نگرانی می‌کردم، اما او برخلاف انتظارم گفت :«آیا این موضوع به تو کمک می کند که باز هم بتوانی رانندگی کنی؟»

پاسخ دادم : «بله قربان، اما گمان نمی‌کنم دیگر پشت فرمان بنشینم. پس از اتفاقی که برایم افتاده بود دیگر هرگز دلم نمی‌خواست رانندگی کنم. افسر مسئول پاسخ داد : «خوب تا ببینیم چه پیش می آید؟»

چند وقت بعد افسر مسئولم از من خواست او را در شهر ملاقات کنم. در آنجا افسر موتورسواری را به من معرفی کرد و آن مرد به من گواهینامه رانندگی داد بدون این که امتحانم کند یا حتی چیزی از من بپرسد. حتی هزینه صدور گواهینامه را هم از من نگرفت. 

در زندگی به این باور رسیده‌ام که وقتی خدا بخواهد برایم کاری کند، سد‌ها فرو می‌ریزند و راه‌ها باز می‌شوند و اگر خودم بخواهم کاری کنم و خدا نخواهد آن کار اصلا پیش نمی رود. بارها این را تجربه کرده‌ام مثلاً هنگامی که این گواهینامه به دستم رسید اصلاً در فکرش نبودم و حتی تصمیم نداشتم در مورد گرفتن آن اقدام کنم. ۵ ماه پس از خروج از زندان به عنوان یکی از اعضای کارگروه ناحیه انتخاب شدم. همان ناحیه ای که خانه گروهی‌ام در آنجا بود.

هنوز دو سال از آزادی مشروطم نگذشته بود که مردی از ایالت کارولینای شمالی به من تلفن کرد. از اداره مرکزی زندان ایالتی به من تلفن کرد. قبلاً هم هنگامی که به سراغ گروهی رفته بودم که حامی آنها به شمار می آمدم، با او ملاقات کرده بودم. او به من گفت ایالت در نظر دارد روش انجمن را یک بار دیگر در زندان پیاده کند. بی‌اختیار گفتم :«آیا میدانید با چه کسی صحبت می کنید؟»

او پاسخ داد :«بله هم شما را میشناسیم و هم از سابقه‌تان خبر داریم.»

به او گفتم که گمان می کنم این کار از دست من بهتر از هرکس دیگری برآید.

در دورانی که آن تلفن به‌من شد، هنوز از وجود جلسات سازمان یافته در داخل زندان‌ها خبری نبود و اگر راستش را بخواهید، کمتر کسی مایل بود به میان زندانیان برود اما من افتخار می‌کنم که بگویم این خطر را به جان پذیرفتم و به آن سرزمین ناشناخته قدم گذاشتم. این کار، علاقه و در عین حال، کمی شجاعت می‌خواست که من هر دو را داشتم و حاضر بودم حتی اگر لازم شود به تنهایی به زندان ایالتی کارولینای شمالی بروم. لازم نیست بگویم که آن کار را قبول کردم و در کانون اصلاح و تربیت کارولینای شمالی استخدام شدم. در آنجا مشغول به کار بودم و سرانجام پس از ۳۹ سال کار مداوم بازنشسته شدم. در تمام طول خدمتم در آن اداره، نه درخواست ترفیع کردم، نه درخواست افزایش حقوق و نه درخواست انتقال به بخش یا شهری دیگر. من عاشق کارم بودم و به آن افتخار می‌کردم. گمان می‌کنم این بهترین کاری بود که از دستم برمی‌آمد. همه تلاشم را می کردم و خیلی‌ها بودند که به این تلاش احتیاج داشتند.

پس از چند سال حضور در ساختار انجمن، به خوبی می‌دانم که در برنامه‌ها چقدر به افراد کارکشته نیاز هست و تعداد رهبران باتجربه و مسلط تا حدودی کمتر از آن است که در انجمن به آن احتیاج داریم .

زمانی که در زندان بودم، گاهی می‌اندیشیدم اگر روزی آزاد شوم، به چه شغلی مشغول خواهم شد. حتی یک بار به فکر من رسیده بود که: «وقتی از زندان آزاد شوم به اینجا برخواهم گشت و سرپرست خواهم شد.»

باید بگویم این دور‌ترین چیزی بود که ممکن بود به ذهنم خطور کند. اما روزی رسید که رئیس زندان مرا به دفترش فرا خواند و از من خواست برایش کاری بکنم. پرسیدم :چه کاری؟»

او گفت : «می خواهم به عنوان سرپرست، مسئولیت یک بخش را در اینجا به عهده بگیری.»

جا خوردم. تنها محکوم سابقی بودم که مسئولیت مهمی را در زندان به عهده می‌گرفت. حالا درست چند سال بعد مسئول کانون اصلاح و تربیت می‌شدم. در طول سی سال بعد، آن بخش را توسعه و برنامه انجمن را آموزش دادم. این موقعیت را هدیه‌ای الهی می‌دانستم که به من عطا شده بود.

زندگیم و آنچه در آن رخ داد باورنکردنی بود. در هر یک از ایالات و نیز برخی از کشورهای خارج دوستان خوبی از اعضای انجمن دارم. از زندگی و همسرم که ۴۲ سال است با هم زندگی می‌کنیم رضایت کامل دارم. دو فرزند بسیار دوست داشتنی و دو نوه شیرین داریم. من که در گذشته هرگز مذهبی نبودم فردی با ایمان کامل شده‌ام. هر روز دعا می‌کنم که باید همواره متوجه باشم چه هدیه ارزشمندی دریافت کردم و مطمئناً باید بابت آن شکرگزار باشم و نشان دهم دقیقتان هدیه را داشتم بنابراین باید اجازه دهم دیگران نتیجه بهبود مرا در قالب زندگی خوبی که سپری می‌کنم ببینند و سرانجام این احساس را در خود زنده نگه دارم که همواره در خدمت دیگران باشم.

هم اکنون، یکی از پرکارترین کسانی هستم که میشناسم! هم در خانه‌ی گروهی‌ام فعالیت می کنم، هم در بخش خدمات. گروه من، همان گروهی است که روزی دکتر بیل در آن فعالیت داشت. برای خودم در طول این سالها، سه حامی را به عنوان نمونه و سرمشق زندگی انتخاب کردم که همه آنها از قدیمی‌های انجمن و نمونه‌های خوب آنجا بوده‌اند.

من عقیده دارم سن و سال زیاد، دلیلی نیست که مانند فرسوده‌ها عمل کنید. مثلا من وقتی به صورت فعال و تمام وقت در انجمن مشغول به کارم، نه تنها انرژیم کاستی نمی‌گیرد، بلکه بر آن افزوده می‌شود.

زیربنای بهبود من، مدت‌ها پیش در خانه اصلی گروهی‌ام بنا نهاده شد. آن گروه، گروهی پرکار و سختکوش بود. در آنجا از سه قانون قدیمی انجمن، یعنی بهبود، اتحاد و خدمت استفاده می‌کردیم. در آن گروه، توانستم راهی را بیابم که انتهایش یک عمر پاکی بود. عضو بودن در گروهی سختکوش را که پیرو سنت‌های انجمن بود و مدیریت چرخشی در آن حاکم بود هرگز فراموش نمی‌کنم. خود من هم فردی سنت‌گرا هستم و در حرفه‌ام، در خانه و در خانه‌ی گروهی‌ام از آن استفاده می‌کنم و زندگی من بر اساس اصول و سنت‌ها پایه‌ریزی شده است.  

در تابستان ۱۹۶۵ در پارک میپل لیف واقع در تورنتو نشسته بودم. برای شرکت در یک همایش بین‌المللی انجمن به آنجا آمده بودم. آن روز بیل ویلسون مطالبی را برای همراهان گفت که گمان می‌کنم از اهمیت زیادی برخوردار است. او آن را «پیمان مسئولیت» نامید و گفت :«من مسئولم. وقتی شخصی در جایی بی‌یاور می‌ماند، دلم می‌خواهد همواره دست یاری انجمن در آنجا باشد و من در این مورد مسئولم.»

این آرزوی من است که ما اهالی انجمن، این پیمان را به عنوان راه زندگی‌مان انتخاب کنیم . وقتی کسی به کمک نیاز دارد، من و تو آنجا باشیم، قدم پیش بگذاریم و به او کمک کنیم. اگر این کار را بکنیم، مطمئن باشید پاداشی از این دریافت خواهیم کرد.

یکی از عبارت‌های مورد علاقه من این است :«معجزه یعنی آمادگی و موقعیت، و آنگاه که این دو به هم می‌رسند، خدا نتیجه را عرضه می کند.» بدون شک، هوشیاری و کیفیت کنونی زندگی‌ام، رابطه‌ی مستقیم با خدماتی دارد که به دیگران کرده‌ام. امیدوارم همواره طوری زندگی کنم که بتوانم پای نامه‌ها و مکاتباتم چنین امضا کنم:«با عشق و در خدمت شما.»

سومین عضو انجمن الکلی های گمنام
سومین عضو انجمن الکلی های گمنام

عضو ارشد گروه آکرون، اولین گروه الکلی های گمنام در جهان، او ایمان خود را حفظ کرد؛ در نتیجه خود و تعداد بی شماری به زندگی تازه ای دست یافتند.

من یکی از پنج فرزندی بودم که در مزرعه کنتاکی واقع در روستای کارلیل کائنی متولد شدم. پدر و مادرم آدم های ثروتمندی بودند و با یک ازدواج موفق زندگی سعادتمندی داشتند. همسرم، که دختری اهل کنتاکی می باشد. به آکرون آمد، شهری که در آن رشته حقوق را در دانشکده حقوق به پایان رساندم.

مورد من از یک جنبه تا حدی غیرمعمول است. در حوادث دوران کودکیم هیچ مسئله ناخوشایندی وجود نداشته، تا من آن را علت الکلی شدنم بدانم. ظاهرا تنها یک گرایش طبیعی به عرق خوردن داشتم. ازدواج موفقی داشتم و هیچ دلیلی آگاهانه یا ناآگاهانه، که اغلب برای توجیه الکلی شدن عنوان می شوند، نداشتم. با این وجود، همان طور که سوابقم نشان می دهد، یک مورد بسیار حاد بودم.

قبل از اینکه الکل کاملا من را از پا در آورد، به موفقیت های قابل ملاحظه ای دست یافتم، به مدت پنج سال عضو شورای یک شهر و مدیر مالی حومه شهر که بعدها جزو شهر شد، بودم. اما، البته با شدت یافتن اعتیادم به الکل همه این موفقیت ها نابود شدند. به این ترتیب، آن گاه که دکتر باب و بیل رو به بهبودی بودند، نیروی من رو به پایان بود.

اولین باری که مست شدم، هشت ساله بودم. این تقصیر پدر و مادرم نبود، چون آنها کاملا با مشروبخواری مخالف بودند. دو نفر در مزرعه اجیر شده بودند تا انبار علوفه را بیرون بریزند و تمیز کنند، من سوار بر سورتمه عقب و جلو می رفتم و وقتی ان علوفه ها را جابه جا می کردند، از بشکه ای که در انبار علوفه بود شراب سیدر (شراب سیب) قوی خوردم. موقع برگشت، پس از دو سه بار مصرف، از حال رفتم و من را روی دست تا خانه بردند.

به خاطر دارم پدرم برای استفاده های دارویی و تفریحی در خانه ویسکی نگه می داشت و من هر وقت کسی نبود ویسکی را مصرف می کردم و برای این که پدر و مادرم متوجه نشوند ظرف آن را با آب پر می کردم. این وضعیت تا زمانی که وارد دانشگاه شدم ادامه پیدا کرد و پس از گذشت چهار سال، متوجه شدم که یک آدم الکلی دائم الخمر شده ام.

هر روز صبح ناخوش و با عصبانیت وحشتناکی از خواب بیدار می شدم، اما همیشه یک شیشه مشروب روی میز کنار تختخوابم بود. دستم را دراز می کردم، شیشه ر بر می داشتم و یک جرعه می خوردم و بعد از چند لحظه بیدار می شدم و جرعه ای دیگری می نوشیدم بعدا اصلاح می کردم، صبحانه می خوردم و نیم لیتر مشروب را در جیب بغلم جا می داد و به دانشکده می رفتم. در فرصت بین کلاس ها، به دستشوئی می رفتم و به قدری که اعصابم آرام شود، مشروب می خوردم، به کلاس بعدی می رفتم این وضعیت تا سال 1917 ادامه پیدا کرد.

در آخرین روزهای سال پایانیم در ارتش ثبت نام کردم. آن زمان، این کارم را به حساب وطن پرستی گذاشتم، اما بعدها فهمیدم که علت آن فرار از الکل بوده است. البته پیوستن به ارتش تا حدی  کمکم کرد، زیرا خودم را در جایی یافتم که امکان دسترسی به الکل در ان نبود و به این ترتیب عادت مشروبخواریم در هم شکسته شد.

ممنوعیت الکل در ارتش و این واقعیت که مشروب هایی که گیر می آمد بسیار وحشتناک و گاهی وقت ها کشنده بود، و این که ازدواج کرده بودم و شغلی داشتم که باید آن را حفظ می کردم، موثر واقع شد و به من کمک کرد تا دوره ای در حدود سه تا چهار سال مشروب را ترک کنم، اگرچه هر وقت که می خواستم می توانستم به اندازه کافی مشروب پیدا و با خود حمل کنم و مشروبخواری را شروع کنم.

من و همسرم عضو تعدادی از باشگاه های بیج کلوبس (beidge clubs) بودیم. در آن باشگاه مشروب تهیه و سرو می شد. با این وجود، پس از دو سه بار مصرف، دریافتم که رضایت بخش نیست، چون به اندازه ای که من را راضی کند، سرو نمی کردند.

به همین دلیل وقتی مشروب سرو می شد از خوردن امتناع می کردم. در هر حال این مشکل خیلی زود برطرف شد، زیرا بطری مشروبم را همراهم می بردم و آن را در دستشویی یا در میان بوته زارهای بیرون مخفی می کردم. با گذشت زمن،  مشروبخواریم هر روز بدتر و بدتر می شد.

هر بار دو سه هفته ای از اداره ام غیبت کردم، چه روزها و شب های وحشتناکی بود آن زمان که روی زمین خانه ام دراز می کشیدم و دستم را برای برداشتن بطری دراز می کردم، جرعه ای می خوردم و دوباره در عالم بی خبری فرو می رفتم.

طی شش ماه اول سال 1935، به علت مستی هشت بار در بیمارستان بستری شدم و قبل از این که حتی بدانم کجا هستم دو سه روزی دست و پایم را به تخت بسته بودند.

در 26 ژوئن 1935، در بیمارستان به هوش امدم، اگر بگویم ناامید و مایوس بودم. بدون اغراق کمترین توصیف را از وضعیتم در آن زمان کرده ام.

هر هفت باری که در شش ماه گذشته از این بیمارستان مرخص شده بودم، در ذهنم کاملا به این نتیجه و تصمیم رسیده بودم که حداقل برای شش ماه مشروب نخورم. موضوع به این صورت قابل حل نبود و من نمی دانستم مشکل چیست و چه کار باید بکنم، آن روز صبح من را به اتاق دیگری منتقل کردند، همسرم هم آنجا بود، با خودم گفتم، خیلی خوب الان است که بگوید این پایان راه است و من واقعا نمی توانستم او را سرزنش کنم و حتی قصد نداشتم کارهایم را توجیه کنم.

او گفت با دو نفر از دوستانم درباره مشروبخواریم صحبت کرده است. از این کار او خیلی دلخور شدم تا این که گفت آنها هم مانند من مشروبخوار بوده اند. فاش کردن مشروبخواریم برای کسی مثل خودم خیلی زننده نبود.

همسرم گفت: «تو ترک خواهی کرد». این حرفش خیلی ارزشمند بود، گرچه آن را باور نداشتم. بعد همسرم گفت: این دو نفری که با آنها صحبت کرده است نقشه ای دارند که از آن طریق آنها فکر می کنند می توانند مشروبخواری را ترک کنند و بخشی از آن نقشه این بود که به نحوی هوشیار شدن خود را برای مشروبخوار دیگر بازگو کنند.

این کار به آنها کمک می کرد هوشیار بمانند. همه کسانی که با من صحبت کرده بودند قصد کمک به من را داشتند، اما غرورم مانع گوش سپردن به آنها می شد و صحبت آنها موجب رنجشم می گردید. اما فکر کردم، مگر واقعا آدم بد و مزخرفی باشم که برای مدت کوتاهی به صحبت های دو نفر هم ردیف خود گوش ندهم، در حالی که بدانم این صحبت ها موجب بهبودی آنها می شود. همسرم گفت حتی اگر بخواهم و پول هم داشته باشم که من نداشتم، نمی توانم مبلغی به آنها پرداخت کنم.

آنها آمدند و دستورالعمل های برنامه را که بعدها الکلی های گمنام نامیده شد را کم کم به من دادند. در آن زمان، برنامه دستورالعمل زیادی را شامل نمی شد. سرم را بالا کردم و دو مرد درشت اندام با بیش از شش فوت قد و ظاهری دوست داشتنی دیدم. (بعدها دانستم ان دو نفر بیل دبلیو و دکتر باب بودند) زیاد طول نکشید که شروع کردیم وقایعی که موجب شرابخواری ما شده بود را به هم ربط دهیم و خیلی زود دریافتم آنها می دانند راجع به چه چیزی صحبت می کنند، زیرا آدم هنگام مستی چیزهایی می بیند و بوهایی به مشامش می خورد که در زمان هوشیاری تجربه نمی کند. اگر فکر می کردم آنان نمی دانند از چه صحبت می کند و آن را لمس نکرده اند، تمایل پیدا نمی کردم تا با آنها صحبت کنم.

پس از مدتی، بیل گفت: «خیلی خوب، خیلی وقته که داری حرف می زنی، حالا بگذار یکی دو دقیقه من حرف بزنم» به این ترتیب، پس از شنیدن قسمت زیادی از شرح حالم، بیل رو به دکتر باب کرد، فکر نمی کنم او می دانست من حرفهایش را می شنوم، اما من شنیدم، او گفت: «خوب، من معتقدم که ارزش کار کردن و نجات را دارد» آنها به من گفتند: «دوست داری الکل را ترک کنی؟ هیچ یک از کارهای که برای نوشیدن کردی به ما ربطی ندارد.

ما اینجا نیامده ایم تا هیچ یک از حقوق تو را از تو سلب کنیم یا تو را از امکاناتی که داری منع کنیم، بلکه ما برنامه ای داریم که فکر می کنیم با عمل به آن می توانیم هوشیار بمانیم. بخشی از این برنامه این است که آن را در اختیار کسی که به آن احتیاج دارد و تمایل دارد آن را داشته باشد، قرار دهیم.

حال، اگر آن را نمی خواهی وقت تو را نمی گیریم و فرد دیگری را پیدا می کنیم».

دومین چیزی که می خواستند بدانند این بود آیا خودم فکر می کنم می توانم به دلخواه خود بدون هیچ کمکی ترک کنم، اگر می توانم، کافی است از بیمارستان خارج شوم و دیگر هرگز لب به مشروب نزنم. اگر می توانستم، خارق العاده بود، خیلی خوب بود، آنها واقعا فردی با چنین اراده ای را تحسین می کنند، اما آنها به دنبال کسی بودند که می دانست مشکل دارد و می دانست به تنهایی نمی تواند مشکلش را حل کند و نیازمند کمک خارجی است. مورد دیگری که می خواستند این بود که، آیا من به یک قدرت برتر ایمان دارم.

با این مسئله مشکلی نداشتم، چون من واقعا به خدا ایمان داشتم و بارها سعی کردم از او کمک بگیرم اما موفق نشدم. آنها می خواستند بدانند حاضر هستم به این قدرت برتر روی آورده و از او با آرامش و بدون هیچ قید و شرطی درخواست کمک کنم.

آنها من را تنها گذاشتند تا راجع به آن فکر کنم و من در حالی که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم به گذشته برگشتم و زندگیم را مرور کردم. اندیشیدم که مشروب با من چه کرده و بابت آن چه فرصت هایی را از دست داده بودم، چه امکاناتی را به دست آوردم و چگونه آنها را تلف کرده بودم و در آخر در حالی که نمی خواستم ترک کنم به این نتیجه رسیدم که واقعا بایستی ترک کنم و حاضرم هر کاری در این دنیا انجام دهم تا دست از مشروب خوردن بردارم.

می خواستم به خود بقبولانم که به آخر خط رسیده ام ولی چیزی را فهمیده بودم که خود به تنهایی نمی دانستم چگونه باید آن را اجرا کنم. لذا بعد از مرور این چیزها و بعد از آ ن که دریافتم مشروب تا چه حد برای من هزینه داشته، به این قدرت برتر، که برای من خدا بود، بدون هیچ قید و شرطی روی آوردم و اقرار کردم که در بابر الکل کاملا بی دفاع هستم و هیچ قدرتی ندارم و حاضرم هر کاری در جهان انجام دهم تا از شر این مشکل خلاص شوم.

در واقع اقرار کردم که از این به بعد مایل هستم به جای من خدا زمام امور را در دست بگیرد و به جای این که همیشه به او (خدا) بقبولانم، چیزهایی که برای خودم سرهم کرده ام، بهترین چیزها برای من است هر روز سعی می کردم به خواسته او(خدا) پی ببرم و تلاش می کردم به آن عمل کنم، به این ترتیب، وقتی آن دو بازگشتند، نظرم را به آنها گفتم.

یکی از آن مردها، فکر کنم دکتر باب بود، گفت: «خوب، تو می خواهی ترک کنی؟ من گفتم: «بله، دکتر، دوست دارم ترک کنم، حداقل برای پنج، شش یا هشت ماه، تا زمانی که کارها را سرو سامان دهم، کم کم احترام و نظر همسرم  بقیه را جلب کنم، وضع مالیم را مرتب کنم و غیره.

هر دو آنها از ته دل خندیدند و گفتند: «این کار بهترین کاری نیست که می کنی، این طور نیست؟» که البته حرف آنها درست بود. آنها گفتند: «خبری بدی برای تو داریم. این خبر برای ما بد بود، احتمالا برای تو هم بد است. چه شش روز، چه شش ماه یا شش سال ترک کنی، اگر دوباره یکی دو جرعه بنوشی، سرانجام کارت به این بیمارستان می کشد در حالی که دست و پاهایت به تخت بسته شده، درست مانند وضعیتی که در این شش ماه گذشته داشتی و می بینی که یک الکلی شده ای.

تا جائی که می دانم این اولین باری بود که به این حرفها توجه می کردم. تصور می کردم من فقط یک آدم مستم، ولی آنها گفتند: «شما یک ناخوشی داری و تفاوتی ندارد چه مدت از آن دور باشی پس از یک یا دو بار نوشیدن دوباره درگیر می شوی، درست به همین صورتی که الان هستی» مطمئنا این خبر واقعا در آن زمان ناامید کننده بود.

سوال دیگری که پرسیدن این بود: «تو می تونی به مدت بیست و چهار ساعت از مشروب دوری کنی، یا نمی تونی؟»من گفتم: «البته می تونم، هرکسی می تونه برای بیست و چهار ساعت لب به مشروب نزنه».

آنها گفتند: «ما همین را می خواهیم، فقط یک بیست و چهار ساعت». این تفکر مطمئنا خیالم را راحت کرد. هر بار که به شرابخواری فکر می کردم، به سال های طولانی می اندیشیدم که بدون یک جرعه مشروب در پیش داشتم، اما ایده یک بیست و چهار ساعت که از آن به بعد برعهده من بود، کمک زیادی کرد.

(در این جا، ویراستارها به میزان زیادی در گزارش تکمیلی خود درباره بیل دی Bill.D مرد روی بستر و بیل دابلیو Bill.w، مردی که در کنار بستر ایستاده بود دخالت می کنند) بیل دبلیو می گوید:

نوزده سال پیش آخر تابستان، دکتر باب و من او را (بیل دی) برای اولین بار ملاقات کردیم. بیل روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و متعجب به ما نگاه می کرد.

دو روز قبل از آن دکتر باب به من گفته بود: «اگر من و تو بخواهیم هوشیار بمانیم، بهتر است خود را مشغول کنیم» بلافاصله، باب به بیمارستان شهر آکرون تلفن کرد و سراغ پرستار پذیرش را گرفت. او به پرستار توضیح داد که خودش و مردی از نیویورک از اعتیاد به الکل بهبود یافته اند.

باب می خواست بداند آیا فردی الکلی را پذیرش کرده اند، تا روش درمان خودشان را روی او آزمایش کنند؟ پرستار با شناخت قبلی که از دکتر باب داشت به شوخی پاسخ داد: «خیلی خوب، دکتر، گمان می کنم، قبلا خودتان آن را امتحان کرده اید؟»

بله او یک مراجعه کننده درجه یک داشت. او با رون پریشی که الکلی وارد بیمارستان شده، چشم دو نفر از پرستارها را کبود کرده و حالا آنها او را محکم بسته بودند. آیا این مورد به درد می خورد؟ پس از تجویز دارو، دکتر باب دستور داد: «او را به یک اتاق خصوصی منتقل کنید، به محض اینکه به هوش آمد، ما خودمان را به آن جا می رسانیم».

به نظر نمی رسید بیل دی Bill.D خیلی تحت تاثیر قرار گرکفته باشد. در حالی که غمگین تر از همیشه به نظر می رسید، با بی حوصلگی به خود جرات داد و گفت: «خوب، این برای شما فوق العاده است رفقا، اما نه برای من. مورد من به حدی وحشتناک است که می ترسم اصلا از این بیمارستان بیرون بروم.

به هر حال لازم ینست شما دین را به من بقبولانید. زمانی من در کلیسا خادم بودم و هنوز هم خدا را باور دارم. اما فکر می کنم خدا خیلی مرا باور ندارد».

سپس دکتر باب گفت: «خیلی خوب بیل دی شاید فردا بهتر شوی، دوست داری ما را دوباره ببینی؟».

بیل دی پاسخ داد: «البته دوست دارم. شاید بی فایده باشد، اما به هرحال ترجیح می دهم شما را دوباره ملاقات کنم. مطمئنا شما می دانید راجع به چی صحبت می کنید».

بعد سری به او زدیم، همسرش هنریتا در کنار او بود. مشتاقانه به ما اشاره کرد و گفت: «اینها همان دو دستی هستند که در موردشان با تو صحبت کردم، همان هایی که مشکل را درک می کنند».

بعد بیل توضیح داد که چگونه سراسر شب را بی خواب بوده در حالی که غرق در دوزخ افسردگی دست و پا می زد، ناگهان امید تازه ای در او متولد شد و فکری در ذهنش جرقه زده: «اگر آنها توانسته اند ترک کنند من هم می توانم!» بارها و بارها این را برای خودش تکرار کرده بود.

در آخر، علاوه بر امید، ایمان هم در او شکفته شده بود. حالا و یقین پیدا کرده بود. سپس لذت وافری را حساس نمود و پس از مدتها، آرامش بر تمام وجودش حاکم شده و بعد به خواب رفته بود.

قبل از اینکه از او جدا شویم، بیل ناگهان رو به همسرش کرد و گفت: «عزیزم، برو لباسهایم را بیاور، ما از اینجا می رویم» بیل دی مثل مردی آزاد آن بیمارستان را ترک کرد و دیگر لب به مشروب نزد.

از آن روز گروه شماره یک الکلی های گمنام شکل گرفت.

(اینک بیل دی Bill.D داستان خود را دامه می دهد):

دو سه روز بعد از اولین ملاقاتم با دکتر و بیل، در آخر این تصمیم را گرفتم به خدا روی آورم و با حداکثر توانم این برنامه را همراهی کنم. کلام و عملشان میزان زیادی در من حس اعتماد ایجاد کرده بود اگر چه من صد در صد مطمئن نبودم.

نگران این نبودم که برنامه عملی نشود، اما هنوز تردید داشتم که می توانم برنامه را تحمل کنم یا نه. با این وجود به این نتیجه رسیدم که من حاضرم به همراه قدرت خدا، هر آنچه دارم را به این برنامه اختصاص دهم و فقط می خواهم آن را انجام دهم. به محض انجام این کار احساس رهایی بزرگی کردم.

دریافتم یاوری دارم که می توانم به او تکیه کنم، کسی که من را تنها نمی گذارد. اگر می توانستم به (خدا) تمسک کنم و گوش بسپارم، این کار را می کردم. یادم می آید وقتی آن دو بازگشتند به آنها گفتم: «من نزد آن قدرت برتر رفتم و به او گفتم که حاضر او را بر هر چیزی ترجیح دهم. قبلا این کار را کرده ام، حاضرم هستم دوباره این کار را در حضور شما، یا جای دیگر، یا در هر جای این دنیا از این به بعد بدون هیچ شرمندگی انجام دهم». به علاوه، یقینا این کار حس اعتمادم را بالا برد و ظاهرا بار زیادی را از دوشم برداشت.

به خاطر دارم به آنها گفتم که این کار (ارتباط با نیروی برتر) برایم بسیار دشوار خواهد بود زیرا مرتکب اعمالی شدم که خود را لایق ارتباط به او نمی دانم کارهایی مانند: سیگار کشیدن، پوکر با مبلغ خوانده پنی بازی کردن و گاهی اوقات بر روی اسب مسابقه شرط بندی کردن و آنها گفتند: «فکر نمی کنی در حال حاضر بیشتر با شرابخواری مشکل داری تا چیزهای دیگر؟ تصمیم داری برای رهایی از الکل هر کاری که از دستت بر می آید انجام دهی؟ با بی میلی گفتم: «بله، احتمالا حاضرم». آنها گفتند: «بگذار چیزهای دیگر را فراموش کنیم، یعنی، سعی کنیم همه آنها را یکباره کنار بگذاریم و روی الکل تمرکز کنیم».

البته، ما راجع به تعدادی از شکست هایی که داشتیم به اندازه کافی صحبت کرده بودیم و یک نوع ترازنامه یا نامه اعمال که خیلی هم مشکل نبود، تهیه کردیم، زیرا کارهای نادرست زیادی داشتیم که نادرستی آنها برای ما مسلم بودند. سپس آنها گفتند: «یک چیز دیگر هم هست. تو باید بروی و این برنامه را به فرد دیگری که به آن نیاز دارد و می خواهد به آن عمل کند انتقال دهی» البته، تا این زمان، کار با ارزشی انجام نداده ام.

در واقع من هیچ کاری نداشتم. بسیار سخت بود چون برای مدت زیادی، حتی از نظر بدنی هم خوب و سرحال نبودم. یک سال، یا یک سال و نیم گذشت تا سلامت بدنیم را باز یافتم. مدت زیادی از هوشیار شدنم نگذشته بود که، دوباره جماعتی را پیدا کردم که روزی با آنها دوست بودم و دریافتم آنان مانند سال های قبل رفتار می کنند، در آن زمانی که حال من زیاد بد نشده بود، به همین دلیل خیلی به دنبال بهبود وضعیت مالیم نبودم. بیشتر وقتم را صرف برقراری مجدد این دوستی ها و جبران محبت های همسرم که بسیار او را آزرده بودم کردم.

برایم سخت است تا کارهایی که الکل های گمنام برایم کرده اند را ارزیابی کنم. من واقعه به برنامه احتیاج داشتم و می خواستم به آن عمل کنم. متوجه شدم که دیگران ظاهرا چنین آزادگی، سعادت یا چیزی که به عقیده من هر فردی باید داشته باشد، را دارند. من به دنبال یافتن پاسخ بودم.

من می دانستم چیزهای دیگری هم هست چیزهایی که من آنها را درک نکرده بودم، به خاطر می آورم، یک یا دو هفته بعد از این که بیمارستان را ترک کردم، روزی بیل به خانه ام آمد و در حالی که نهار می خوردیم، با من و همسرم صحبت می کرد. ما ناهار می خوردیم و من به حرف ای او گوش می دادم و سعی داشتم بفهمم چرا آنها تا این اندازه آزاد بنظر می رسند. بیل به همسرم نگاه کرد و به او گفت: «هنریتا، خدا با شفا دادن من از بیماری وحشتناک لطفی به من نموده که فقط می خواهم درباره آن با مردم صحبت کنم.»

با خود فکر کردم و بنظرم رسید پاسخ را پیدا کردم. بیل بسیار بسیار سپاسگذار بود که از آن چیز وحشتناک رهایی بخشیده و انجام این کار را لطف الهی می دانست و به حدی سپاسگذار بود که می خواست راجع به آن با دیگران صحبت کند. این جمله: «خدا با شفا دادن من از این بیماری وحشتناک لطفی به من نموده که فقط می خواهم درباره آن با مردم صحبت کنم» به نحوی یک عبارت طلایی برای برنامه الکلی های گمنام و من به حساب می آید.

البته، با گذشت زمان و بمرور سلامتی خود را باز یافتم و کم کم مجبور نبودم همیشه خود را از مردم پنهان کنم و این واقع معجزه است. هنوز هم در جلسات شرکت می کنم و به این کار علاقمندم. چون در آنجا کسانی را می بینم که دوست دارم با آنها صحبت کنم.

علت دیگر حضورم در جلسات، سپاسگزاری برای سال های خوشی است، که من بعد از هوشیاری بدست آوردم و همیشه برای تشکر از کسانی در این جلسات فعالیت می کنند به حضور خود ادامه می دهم و بعد شاید گفت انگیزترین چیزی که از برنامه آموخته ام و این را چندین بار در نشریات درخت مو (Gerapevine) الکلی های گمنام دیده ام و افرادی هم به طور خصوصی آنرا با من مطرح کرده اند، به علاوه چندین بار در جلسات دیده ام که عده ای از جای خود برخاسته و آن را بیان می کنند، این عبارت است: «من در ابتدا فقط به منظور هوشیار شدن به گروه الکلی های گمنام پیوستم، اما از آن طریق بود که خدا را پیدا کردم».

من احساس می کنم باید شگفت انگیزترین چیزی باشد که یک فرد می تواند پیدا کند.

قدردانی در عمل - انجمن الکلی های گمنام
قدردانی در عمل - انجمن الکلی های گمنام

داستان دیو.بی یکی از موسسان A.A در کانادا به سال 1944

من عقیده دارم که تعریف کردن داستان زندگیم، سودمند است چون با بیاد آوردن اتفاقات آن، این فرصت برایم پیش می اید تا بدانم باید همیشه سپاسگزار خداوند و اعضاء الکلی های گمنام که قبل از من آنرا را می شناختند، باشم.  نقل داستان زندگیم، به من یادآوری می کند، اگر نعمت های بیکرانی را که به من ارزانی شده، فراموش کنم، یا فراموش کنم خداوند راهنمای من است و مرا در این مسیر حفظ می کند، به جایی قبلی خود بر می گردم.

در ژوئن 1924، شانزده ساله بودم و از دبیرستانی در شربروک، کوبک، فارغ التحصیل شدم. دوستنام پیشنهاد کردند که برویم آبجو بنوشیم، تا آن وقت اصلا آبجو یا هرگونه نوشیدنی الکلی نخورده بودم. نمی دانم چرا، با آنکه همیشه در خانه الکل داشتیم، ولی من هیچ وقت الکل ننوشیدم. (البته باید اضافه کنم که در خانواده ما هیچ کس الکلی نبود) خوب، من می ترسیدم که اگر همان کاری را که دوستانم می کردند، نکنم، مرا دوست نداشته باشند، من وضعیت مبهم افرادی را که به ظاهر از خودشان مطمئن هستند، اما در واقع ترس در وجودشان بود به خود گرفته بودم.

من عقده حقارت داشتم. به نظر خودم، آن چه را که پدرم «شخصیت» می نامید، نداشتم. بنابراین در آن روز خوب تابستانی، در مهمانخانه ای قدیمی در شربروک، جرات نه گفتن را پیدا نکردم.

از همان روز اول وقتی که الکل تاثیر عجیبی در من ایجاد کرد، الکلی فعال شدم. دگرگون شده بودم. الکل ناگهان، مرا به همان چیزی تبدیل کرد که می خواستم باشم. الکل، همدم هر روزه من شد. در ابتدا، آن را دوست خود می دانستم، ولی بعدا، بار سنگینی شد که نمی توانستم از آن خلاص شوم.

وقتی طی چند سال نتوانستم حتی چند دوره کوتاه هوشیار بمانم دریافتم، الکل از من بسیار قدرتمندتر است. در واقع نمی خواستم چیزی را که الکل به من می داد را از دست بدهم. با اینکه می دانستم، می توان راهی برای متوقف کردن مصرف الکل پیدا کرد اما به مدت چند سال، هیچ وقت نمی خواستم قبول کنم که راهی برای خلاص شدن از شر الکل وجود دارد. نمی خواستم بپذیرم که الکل اینقدر در من اهمیت پیدا کرده است.

در سال 1934 به خاطر نوشیدن الکل، حوادث ناگواری برایم اتفاق افتاد و مجبور شدم از کانادای غربی برگردم. چون دیگر بانکی که در آن کار می کردم، به من اعتماد نداشت. حادثه ای در آسانسور، باعث شکستگی جمجمه و آسیب دیدگی تمام انگشت های یک پایم گردید و منجر شد تا چند ماه در بیمارستان بستری شوم و پس از آن بدلیل نوشیدن افراطی الکل دچار خون ریزی مغزی شدم و یک طرف بدنم کاملا از کار افتاد.

شاید روزی که با آمبولانس به بیمارستان وسترن آمدم، «قدم اول» را برداشتم. پرستار شیفت شب از من پرسید: «آقای بی، چرا به این شدت الکل می نوشید؟ شما همسری فوق العاده و پسر باهوشی دارید. دلیلی برای این جور نوشیدن ندارید. چرا این کار را می کنید؟»

برای اولین بار، با صداقت گفتم: «نمی دانم خانم پرستار، واقعا نمی دانم» این اتفاق چندین سال قبل از آن بود که من درباره «انجمن دوستی» چیزی آموخته باشم. شاید شما فکر کنید که من با خودم گفتم: «اگر الکل تا این حد به من آسیب می رساند، پس من دیگر الکل نمی نوشم». اما من علل بیشماری پیدا کردم تا به خودم اثبات کنم که الکل هیچ ربطی به بدبختی ها من ندارد.

به خودم گفتم که دلیل همه اینها، تقدیر من است، چون همه علیه من بودند، اوضاع هیچ خوب پیش نمی رفت. بعضی اوقات فکر می کردم که خدا وجود ندارد. با خود فکر می کردم: «اگر همان طور که آنها می گویند، این خدای مهربان وجود داشت، با من اینگونه رفتار نمی کرد. خداوند این طور عمل نمی کند». در آن روزها به حال خودم، افسوس می خوردم.

خانواده و صاحب کارانم نگران الکل نوشیدنم بودند، اما نخوت در من بیشتر می شد. با ارثیه ای که از مادربزرگم به من رسیده، ماشین فورد 1931 خریدم و با همسرم به کیپ کاد سفر کردیم. در راه بازگشت، در نیو همپشایر، در محل اقامت دائمی خودم، توقف کردیم.

دایی من در زمان مرگ مادرم، زیر پر و بال مرا گرفته بود و حالا هم نگرانم بود. به من گفت: «دیو، اگر به مدت یک سال تمام، دست از مصرف الکل برداری، فورد سواری بدون سقفم را که تازه خریده ام، به تو می دهم».

من آن ماشین را دوست داشتم، بنابراین فورا قول دادم که به مدت یک سال تمام الکل ننوشم و این قصد را هم داشتم. اما دوباره قبل از این که به مرز کانادا برسیم، باز الکل نوشیدم. من در برابر الکل ضعیف بودم. می دانستم که برای مبارزه با آن، هیچ کاری نمی توانم بکنم، ولی همیشه این واقیعت را انکار می کردم.

در تعطیلات عید پاک 1944، در سلول انفرادی در مونترال بودم. تا این زمان، هنوز الکل می نوشیدم تا از افکار مخوفی که وقتی هوشیار بودم، به سراغم می آمد، فرار کنم. من الکل می نوشیدم تا نبینم که به چه آدمی تبدیل شده ام. شغلی که به مدت 20 سال داشتم و ماشین جدیدم، مدتها پیش از دست رفته بود.

سه بار در بیمارستان روانی بستری شدم. خدا می داند که دلم نمی خواست الکل بنوشم، اما آن قدر بدبخت و نومید بودم که همیشه به همان حالت جهنمی خودم بر می گشتم.

نمی دانستم این بدبختی چگونه به پایان می رسید. سراپا ترس و وحشت بودم. می ترسیدم به دیگران بگویم که چه احساسی دارم مبادا آنها فکر کنند که من دیوانه ام. به شدت تنها و بسیار وحشت زده بودم، خود دلسوزی داشتم و بیش از همه دچار افسردگی شدیدی شدم.

ناگهان، به یاد کتابی افتادم که خواهرم جین به من داده بود. این کتاب درباره افراد الکلی بود که مانند من بیچاره و ناامید بودند، اما راهی برای ترک الکل پیدا کرده بودند. طبق این کتاب، این الکلی ها راهی پیدا کرده بودند تا مانند انسانهای دیگر زندگی کنند: صبح از خواب برخیزند، سر کار بروند و هنگام عصر به خانه برگردند. این کتاب درباره الکلی های گمنام بود.

تصمیم گرفتم با انجمن الکلی های گمنام تماس بگیرم، اما دسترسی به آن در نیویورک بسیار دشوار بود. در آن زمان الکلی های گمنام چندان معروف نبود. بالاخره با خانمی به نام بابی صحبت کردم، حرفهایی زد که امیدوارم هیچ وقت فراموش نکنم: «من یک الکلی هستم. ما بهبود یافته ایم، اگر می خواهید، به شما کمک می کنیم».

او در مورد خودش چیزهایی به من گفت و افزود که بسیاری از الکلی ها برای ترک الکل، از این روش استفاده کرده اند. آن چه در این گفتگو بیش از همه مرا تحت تاثیر قرار داد، این واقعیت بود: در ان موقعی که، من به حال خودم افسوس می خوردم و فکر می کردم هیچ کس نگران مرده یا زنده بودن من نیست، این افراد، با آنکه 500 مایل از من دور بودند، با علاقمندی، تلاش می کردند تا به من کمک کنند.

روز بعد، وقتی یک نسخه از کتاب کتاب بزرگ (Big book) را توسط پست دریافت کردم، بسیار غافلگیر شدم. از آن پس به مدت یک سال، هر روز، نامه یا یادداشتی به دست من می رسید، نامه ای از طرف بابی یا بیل یا یکی دیگر از اعضا دفتر مرکزی در نیویورک.

در اکتبر 1944،  بابی نوشت: «شما بسیار صادق و بی ریا هستید از همین لحظه به بعد، روی شما حساب می کنیم، تا به دوستی الکلی های گمنام در همان جایی که هستید، ادامه دهید. برخی از سوالات الکلی ها، به پیوست برای شما فرستاده می شود. ما فکر می کنیم که شما اکنون آمادگی پذیرفتن این مسئولیت را دارید.»

او 400 نامه به پیوست برایم فرستاده بود و من ظرف چند هفته به آنها جواب دادم. طولی نکشید که از طرف برخی آنها، پاسخ هایی دریافت کردم. من، که حالا پاسخی برای مشکلم پیدا کرده بودم. بسیار مشتاق و مسرور شده و به همسرم دری گفتم: «تو حالا می توانی شغل خود را رها کنی، من سرپرستی شما را به عهده می گیرم. از این لحظه به بعد، در این خانواده، جایگاهی را به دست آوری که سزاوار آن هستی».

اما، او بهتر می دانست. گفت: «نه» دیو، تا یک سال دیگر سر کار می روم و تو هم به نجات الکلی های دیگر مشغول شو» و این دقیقا همان چیزی بود که من می خواستم انجام دهم.

وقتی که بر می گردم و به گذشته نگاه می اندازم، می بینم با آنکه اشتباهات زیادی انجام داده ام، اما همیشه، حداقل به جای اینکه به خودم فکر کنم، به فکر افراد دیگر بودم.

در آن موقع در حال بدست آوردن قسمت کوچکی از احساسی بودم که اکنون سرشار از آن هستم و این حس چیزی نبود جز «حس قدردانی». «حس قدردانی» نسبت به خداوندی که مردم نیویورک به آن متوسل می شدند.

اما من فکر می کردم رسیدن به او دشوار است. ولی بمرور بیش از پیش افزایش یافت. (اکنون پی بردم که باید در جست و جوی قدرت بالاتری که آنها به من گفته بودند، باشم).

در آن زمان در کوبک، کاملا تنها بودم. گروه تورنتو از پاییز قبل بر پا شده بود و یکی از اعضا در وینسر کسی بود که در جلسات کنار رودخانه دترویت شرکت می کردد و این، اوج کمال الکلی های گمنام در این کشور بود.

روزی  از مردی در هالی فاکس نامه ای دریافت کردم که نوشته بود: «یکی از دوستانم که الکلی است در مونترال کار می کند، اما در حال حاضر در شیکاگو بسر می برد و در آنجا عیاشی و شراب خواری خود را با شدت بیشتری ادامه می دهد. دوست دارم وقتی به مونترال بر می گردد، شما با او صحبت کنید.

برای ملاقات با این مرد، به خانه اش رفتم، همسرش در حال تهیه شام و دختر جوان آنها در کنارشان بود. آن مرد ژاکتی مخملی پوشیده و در اتاق نشیمن نشسته بود. من با مردم طبقه بالای اجتماع، برخورد چندانی نداشتم. با خود فکر کردم: «این جا چه خبر است؟ این مرد الکلی نیست!»

جک، شخص واقع بینی بود. او عادت داشت که درباره مسائل روان پزشکی صحبت کند و مفهوم قدرت بالاتر برای او چندان جذاب نبود. اما در نتیجه این ملاقات، الکلی های گمنام در اینجا، یعنی در کوبک، متولد شد.

انجمن شروع به رشد کرد، خصوصا پس از شهرتی که ما در بهار 1945 در مجله «گازت» بدست آوردیم. من هرگز روزی را که ماری برای دیدنم امد، فراموش نمی کنم، او اولین زنی بود که اینجا، به انجمن ما پیوست. او بسیار کم رو و کم حرف بود و صدای بسیار گرفته ای داشت. او از طریق «گازت» از وجود این انجمن مطلع شده بود.

سال اول، همه جلسات در خانه من برگزار می شد. شرکت کنندگان در همه قسمت های خانه نشسته بودند. همسران اعضاء عادت داشتند به همراه شوهرانشان بیایند. البته، ما جلساتی بسته بدون حضور همسران اعضاء هم برگزار می کردیم و آنها در اتاق خواب یا آشپزخانه مشغول تهیه قهوه و عصرانه می شدند. به نظر من آنها متحیر بودند و نمی دانستند که چه اتفاقی برای ما افتاده است. با این حال، به اندازه خود ما خوشحال بودند.

اولین دو کانادایی فرانسوی تبار برای اینکه در مورد الکلی های گمنام چیزهایی یاد بگیرند، همین کار را در زیرزمین خانه من انجام دادند و همه جلسات فرانسوی زبانی که امروزه وجود دارند، نتیجه همان جلسات اولیه هستند.

در پایان اولین سال هوشیاریم، همسرم قبول کرد که پس از اینکه کاری پیدا کردم، شغل خود را رها کند. فکر می کردم که این کار، کار آسانی است. من باید به دیدن صاحب کارم می رفتم. باید مخارج خانواده ام را تامین و آنها را سرپرستی می کردم. چند ماه، به دنبال کار بودم.

پول زیادی نداشتیم و همان مقدار اندک را هم برای رفتن از محلی به محل دیگر و پاسخ به آگهی ها و ملاقات با مردم خرج می کردم. هرچه پیش می رفتم بیشتر دلسرد می شدم. یک روز، یکی از اعضا گفت: «دیو، چرا برای کار به کارخانه هواپیماسازی مراجعه نمی کنی؟ من در آنجا شخصی را می شناسم که می تواند به تو کمک کند». با قبول این پیشنهاد، در آنجا، کار پیدا کردم و مشغول شدم. واقعا دریافتم قدرت برتری وجود دارد که مراقب ماست.

یکی از مهمترین چیزهایی را که یاد گرفتم، انتقال پیام به الکلی های دیگر است. این بدان معنا است که باید به دیگران بیش از خودم اهمیت بدهم و مهمتر از همه تمرین این اصول در همه کارهایم است. به عقیده من، این مبنای کار الکلی های گمنام است.

من هیچگاه جمله ای را که اولین بار در «کتاب بزرگ» که بابی برایم فرستاده بود، خواندم، فراموش نمی کنم: «خود را به خدایی که درک می کنی بسپار، خطاهایت را به او و همنوعانت اقرار کن. خرابی های گذشته را جبران نما و از آنچه که به دست می آوری، آزادانه ایثار کن و به ما بپیوند» این کار، کار بسیار ساده است ولی همیشه آسان نیست، اما می توان آن را انجام داد.

من می دانم انجمن دوستانه الکلی های گمنام هیچ تضمینی نمی دهد، اما این را نیز می دانم که در آینده مجبور به مصرف الکل نمی شوم. من این زندگی آرام و بی سر و صدا و آرامشی را که بدست آورده ام، حفظ می کنم. امروز دوباره خانه ای را که ترک کردم و زنی را که وقتی با او ازدواج کردم بسیار جوان بود را پیدا کرده ام.

ما صاحب دو فرزند هستیم و بنظر آنها پدرشان مرد شایسته ای است. من نعمتهای بزرگی دارم، مردمی که بیش از هر چیزی در دنیا برایم اهمیت دارند. پس برای حفظ همه این ارزشها، نباید الکل بنوشم و در صورتی این خواسته امکان پذیر است که یک جمله ساده را بیاد داشته باشم: «همیشه دستم را در دست خداوند نگهدارم.»

دوست جنوبی ما
دوست جنوبی ما - انجمن الکلی های گمنام

یکی از پیشگامان A.A پسر کشیش و کشاورز جنوبی،

پرسید: «من که هستم که بگویم خدایی وجود ندارد؟»

پدرم، کشیش «اپیسکوپال» است و کارش، باعث شده تا مدت های طولانی مجبور شود در جاده های نامساعد، رانندگی کند. تعداد افراید که به کلیسای او می آیند زیاد نیست، اما دوستان زیادی دارد، چون برای او، نژاد، مذهب یا موقعیت اجتماعی مفهوم چندانی ندارد.

تا مدتی قبل، او روی درشکه کار می کرد. هم و و هم ماد پیر خوشحال بودند که به خانه می رسند. رانندگی مدت زیادی طول کشیده بود و هوا هم سرد بود، اما خدا را شکر می کرد که آدم با فکری، چند آجر داغ به او داده بود تا زیر پایش بگذارد. طولی نمی کشد، که شام، روی میز آماده می شود. شکرگزاری پدر، حمله من به سوی غذا را به تاخیر می اندازد.

وقت خواب است، از پله ها بالا می روم و به اتاقم که زیر شیروانی است می رسم. آنجا خیلی سرد است و درنگ جایز نیست. زیر چند پتو می روم و شمع را خاموش می کنم. باد، شروع به وزیدن کرده و اطراف خانه زوزه می کشد. اما من در امان هستم و گرم شده ام و به خوابی عمیق فرو می روم.

حالا در کلیسا هستم. پدر در حال اجرای مراسم است و موعظه می کند. زنبوری بزرگ از پشت خانمی که روبروی من نشسته، بالا می رود. من، در این فکر هستم که زنبور، کی به پشت گردنش می رسد. اه، زنبور پرید، بالاخره، پیام پدر منتقل می شود.

«بگذارید نور شما بر انسانها تابیده شود تا آنها کارهای نیک شما را ببینند» من به دنبال سکه ای می گردم تا آن را در بشقاب بیاندازم و کارهای نیک من هم دیده شود. در اتاق یکی از هم کلاسهای دانشگاهیم هستم.

او به من گفت: «سال اولی، تا به حال مشروب خورده ای؟» و من مکث کردم.

پدرم هیچ وقت مستقیما راجع به مشروب با من حرفی نزده بود، اما تا آنجا که می دانم، خودش هم هیچ وقت مشروب نخورده بود. مادرم از الکل نفرت داشت. از آدمهای پست می ترسید. برادرش الکلی بود و در یک بیمارستان دولتی، پس از آنکه دیوانه شده بود، درگذشت.

اما هیچ وقت از زندگی او برای من حرفی نزد. من هم هیچ وقت مشروب نخورده بودم، اما شادی و شعف زیادی که در پسرها، بعد از مشروب خوردن، می دیدم، مرا علاقمند نمود. من هیچگاه مانند الکلی های دهکده نبودم.

پسر بزرگتر گفت: «خوب، می خوری؟»

به دروغ گفتم: «گهگاهی، نمی خواستم فکر کند که خیلی ناز نازی هستم».

او دو تا جام را پر کرد، بعد گفت: «داره بهت چشمک می زنه» سهم خود را به سرعت نوشیدم و بعد حالت خفگی پیدا کردم. طعم آن را دوست نداشتم، اما یک کلمه هم حرفی نزدم. گرمای مطبوعی وارد بدنم شد. با همه اینها، زیاد هم بد نبود.

بله، یک جام دیگر هم نوشیدم. گرما زیادتر شد. پسرهای دیگر هم آمدند. زبانم شل شده بود. همه با صدای بلند می خندیدند. من حاضر جواب و بذله گو شده بودم. دیگر هیچ عقده حقارتی نداشتم. حتی از پاهای لاغر خود هم شرمنده نبودم! واقعا چیز خوبی بود!

مه، تمام اتاق را پر کرده بود. لامپ شروع به حرکت کرد. بعد از آن، دو حباب پدیدار شد. چهره پسرهای دیگر را تار می دیدم. احساس بدی به من دست داد. خود را به دستشویی رساندم. نباید با آن شدت و به این زودی مست می کردم. اما حالا می دانم باید چه کار کنم. از این به بعد، مثل نجیب زاده ها می خوردم.

 و بدین ترتیب بود که با جان بارلی کورن آشنا شدم و او از من آدم با حال و خوش مشربی ساخت. صدای خوبی برای آواز به من داد. آشنایی با «سوئیت آدلین» نیز مرا از احساس ترس و حقارت نجات داد. جان بارلی کورن رفیق واقعی من بود.

امتحانات نهایی سال آخر است و من فارغ التحصیل می شوم. سعی زیادی نمی کردم، اما مادرم خیلی امیدوار بود. در سال دوم آبله گرفتم و این مرا از اخراج دانشگاه نجات داد.

اما آخر کار، کاملا مشخص است. امتحان آخر بسیار ساده است. به سوالات نگاه می کنم. پاسخ سوال اول یادم نیست. می روم سراغ سوال دوم. فایده ای ندارد. فکر نمی کنم چیزی یادم بیاید. روی یکی از سوالات تمرکز می کنم. اصلا به نظر نمی رسد که بتوانم حواسم را جمع کار کنم. ناراحت هستم. اگر زودتر شروع نکنم، وقت کم می آورم. فایده ندارد. نمی توانم فکر کنم.

اجازه دارم کلاس را ترک کنم و این کار را می کنم. به اتاقم می روم. نصف لیوان را الکل خالص می ریزم و بقیه را با جینجر ایل پر می کنم. دوباره به امتحان بر می گردم. خودکار به سرعت حرکت می کند. به اندازه ای که امتحانم را قبول شوم و بتوانم سوالات را پاسخ دهم. دمت گرم جان بارلی کورن! می شود به تو اعتماد کرد. چه نیروی عجیبی به مغز می دهی من دیپلم را مدیون تو هستم!

کمبود وزن، چه قدر از این کلمه بیزارم. سه بار سعی کردم وارد نظام شوم و هر بار به خاطر لاغر بودن رد شدم. به تازگی از بیماری ذات الریه نجات پیدا کردم و بهانه دارم، اما دوستانم همه عازم جنگ شده اند یا در جبهه حضور دارند.

ولی جایی برای من نیست.به ملاقات یکی از دوستانم می روم که منتظر دستور است. فضای «بخور بنوش و شاد باش» در آنجا حکم فرماست و من جذب آنجا می شوم. هرشب، حسابی مست می کنم. حالا ظرفیتم از همه بیشتر شده است.

مرا برای خدمت نظام معاینه می کنند و از پس امتحان جسمانی بر می آیم، قرار است 13 نوامبر به اردوگاه بروم.

روز یازدهم، قرارداد صلح موقت امضاء می شود و سربازی لغو می شود. هیچ وق وارد نظام نخواهم شد. از جنگ برای من تنها یک جفت پتو، لوازم اصلاح، ژاکتی که خواهرم بافته بود و احساس حقارتی شدید باقی ماند.

ساعت 10 شب روز شنبه است. روی دفاتر شرکتی که یکی از شعبات شرکت بزرگتری است، کار می کنم. در زمینه فروش، وصول، حسابداری، تجربیاتی دارم و به آهستگی در حال بالا رفتن از نردبان ترقی هستم.

ولی ناگهان همه چیز به هم می ریزد. بازار پنبه کساد می شود و وصول مطالبات به تاخیر می افتد. 23 میلیون دلار کالای مازاد، دود هوا می شود. دفاتر بسته می شود و کارگرها اخراج می شوند. من به همراه دفاتری که روی آنها کار می کردم، به دفتر مرکزی منتقل می شویم.

چون دستیاری ندارم، مجبورم روز و شب کار کنم. حتی شنبه و یکشنبه هم ندارد. ولی باز هم حقوقم قطع شده است. خوشبختانه همسر و فرزندم با اقوام زندگی می کنند. دکتر به من هشدار داده است اگر دست از کار در محیط بسته برندارم، خطر ابتلا به سل در من زیاد می شود.

ولی چاره ای ندارم. باید مخارج خانواده ام را تامین کنم و کار تمام وقت فرصتی را برای پیدا کردن کاری دیگر نگذاشته است.

به طرف بطری مشروبی که از جرج مسول آسانسور، گرفته ام، می روم.

اکنون دست فروش دوره گردی شده ام. شب شده و کاسبی امروز هم چندان خوب نبوده است. به رختخواب می روم. کاش پیش خانواده ام بودم و مجبور به اقامت در این هتل بو گندو نبودم.

خوب، ببین کی اینجاست! چارلی عزیزم! از دیدنش خوشحال می شوم. چطوری پسر؟ مشروب می خوری؟ حتما! ما یک گالن ذرت می خریم. چون خیلی ارزان است. و وقتی به رختخواب می روم، حالم کاملا خوب است.

هنگام صبح، احساس وحشتناکی دارم. کمی مشروب کمک می کند تا بتوانم روی پاهایم بایستم. اما باعث می شود که دیگران از من دوری کنند.

حالا معلم یک مدرسه پسرانه شده ام. کار و بچه هایم را دوست دارم. داخل کلاس و بیرون با آنها شادم. هزینه دکتر و دارو سنگین است و چیزی توی حساب بانکی من نیست. پدر و مادر همسرم به کمک ما می آیند. غرورم شکسته و حالت خود دلسوزی دارم، کسی به خاطر بیماریم با من همدردی نمی کند.

سراغ قاچاقچی الکل می روم و چهار لیتری خودم را پر می کنم. اما بدون معطلی مست می شوم چیزی از چهار لیتری را، برای استفاده بعدی نمی گذارم. همسرم بسیار ناراحت است. پدرش کنارم می نشیند، او هیچ وقت حرف بد و نامربوط نمی زند. او یک دوست واقعی است، اما من اصلا نسبت به او قدرشناس نیستم.

ما باید با پدر همسرم زندگی کنیم. مادر همسرم وضعیت بدی دارد و در بیمارستان بستری است. خوابم نمی برد. باید به داد خودم برسم. خود را به پایین پله ها می رسانم و یک بطری ویسکی به چنگ می آورم. مشروب را می ریزم توی گلویم، پدر همسرم را جلوی خودم می بینم.

از او می پرسم: «مشروب می خوری؟» جوابی نمی دهد و گویا اصلا مرا ندیده است. همسرش همان شب به موضوع پی برد. مادرم مدت ها است که از بیماری سرطان رنج می بردد و با مرگ دست و پنجه نرم می کند. حالا به پایان خط رسیده و در بیمارستان است. مشروب زیادی خورده ام، اما مست نشدم. مادرم نباید چیزی بفهمد. او را در حال احتضار می بینم.

به هتلی که در آن اقامت داشتم، بر می گردم و از پیش خدمت هتل کمی جین می گیرم. می خورم و به رختخواب می روم. فردا صبح دوباره کمی مشروب می خورم و یک بار دیگر به دیدن مادرم می روم. نمی توانم طاقت بیاورم. به هتل برگشته و دوباره مشروب می خورم.

دائما مشروب می خورم ساعت 3 نیمه شب به هوش می آیم شکنجه دوباره به سراغم آمده است چراغ را روشن می کنم. باید زود از اتاق بزنم بیرون وگرنه ممکن است از پنجره بیرون بپرم. چند مایل راه می روم. بی فایده است. به بیمارستان می روم. در آنجا با مسول کشیک شب، دوست شده ام. او مرا به رختخواب می برد و آمپولی به من می زند.

برای دیدن همسرم، که فرزند دیگرم را بدنیا آورده است، در بیمارستان هستم. اما هسرم از دیدنم خوشحال نیست. در هنگام تولد نوزاد، من در حال نوشیدن شراب بودم. پدر همسرم پیش او می ماند.

یکی از روزهای سرد و بی روح نوامبر است. خیلی سعی کردم که دیگر مشروب نخورم. همه مبارزاتم با مشروب، با شکست مواجه شده است. به همسرم می گویم نمی توانم دست از مشروب خوردن بردارم. او خواهش می کند به بیمارستانی که مخصوص الکلی ها است بروم.

قبول می کنم. او ترتیب کارها را می دهد. اما من نمی روم. خودم از پس این کار بر می آیم. این بار، دیگر برای همیشه تمامش می کنم. فقط گهگاهی کمی آبجو می خورم.

آخرین روز ماه اکتبر است. روزی تاریک و بارانی. در طویله روی مقداری کاه افتاده ام. دنبال مشروب می گردم ولی پیدا نمی کنم. خودم را این بار به میخانه می رسانم و پنج بطری آبجو می خورم. باید الکل پیدا کنم. ناگهان احساس بیچارگی و ناامیدی می کنم.

دیگر نمی توانم ادامه دهم. به خانه می روم. همسرم در اتاق نشیمن است. از دیروز عصر که از ماشین پیاده شدم و سرگردان شدم، تا شب، همه جا دنبالم گشته است. امروز صبح نیز، همه جا به دنبالم بوده است.

به آخر خط رسیده است. دیگر هیچ چاره ای نیست. تلاش کردن فایده ای ندارد چون دیگر نمی شود کاری کرد. به او می گویم: «هیچ چیز نگو، خودم درستش می کنم».

به بیمارستن الکلی ها می روم. من الکلی هستم. تیمارستان هم روبروی من است. امکان دارد خود را در خانه حبس کنم؟ فکر احمقانه ای است. می شود به مزرعه ای در غرب بروم. جائی که هیچ چیز را برای نوشیدن پیدا نکنم. این هم فکر احمقانه ای است. کاش می مردم. همیشه آرزویم این بوده است. خیلی ضعیف تر از آن هستم که بتوانم خودم را بکشم.

چهار الکلی در اتاقی پر از دود ورق بازی می کنند. دنبال چیزی می گردم که فکرم را راحت کند. بازی تمام می شود و سه نفر آنها می روند و من شروع می کنم به تمیز کردن آشغالها. یک نفر بر می گردد و در را پشت سرش می بندد.

به من نگاه می کند. بعد می پرسد: «تو فکر می کنی خیلی بدبختی. این طور نیست؟»

من جواب می دهم: «مطمئنم».

آن مرد می گوید: «اما، این طور نیست، آدمهایی در خیابان نیویورک هستن که از تو بدتر بودند ولی دیگر مشروب نمی خورند».

می پرسم: «خوب، پس تو اینجا چه کار می کنی؟»

می گوید: «نه روز پیش از اینجا رفتم و گفتم می خواهم راستگو شوم، اما نشد».

با خودم گفتم این آدم متعصب و کوته فکری است. اما سعی می کنم مودب باشم. جویا می شوم: «خوب، که چی؟»

بعد از من می پرسد به نیروی برتر از خودم اعتقاد دارم یا نه، حال به هر اسمی که باشد، خدا، الله، کنفوسیوس، علت ازلی، اندیشه الهی، من گفتم: به الکتریسته و دیگر نیروهای طبیعت اعتقاد دارم، اما راجع به خدا، باید بگویم که اگر خدایی وجود دارد، تا به حال برای من کاری نکرده است.

سپس می پرسد آیا حاضرم هر خطائی را که نسبت به دیگران کرده ام، جبران کنم و خطای دیگران هرچقدر بزرگ، برایم بی تفاوت باشد. آیا دلم می خواهد با خودم رو راست باشم و در مورد خود با یک نفر حرف بزنم و آیا حاضرم به مردم دیگر و نیازهای آنها فکر کنم به جای فکر کردن به خود و نیازهایم، تا از مشروب خواری خلاص شوم؟

من جواب می دهم: «حاضرم هر کاری بکنم».

آن مرد می گوید: «پس همه مشکلاتت برطرف می شود» و از اتاق بیرون می رود. این مرد از لحاظ وضع روحی قطعا در موقعیت بسیار بدی است. کتابی را بر می دارم و سعی می کنم تا بخوانم اما قدرت تمرکز ندارم. به رختخواب می روم و سعی می کنم بخوابم چراغ را نیز خاموش می کنم. اما خوابم نمی برد. ناگهان فکری به کله ام می رسد.

آیا می شود همه آدمهای ارزشمندی که من می شناسم در مورد خدا اشتباه کرده باشند؟ آن وقت به فکر آن چیزهایی می افتم که سعی در فراموش کردنش داشتم متوجه شدم آن کسی که فکر می کردم نیستم. من همیشه با مقایسه کردن خود با دیگران، در مورد خودم قضاوت کرده ام و البته آن هم به نفع خودم. تعجب آور است.

آن وقت فکری به سراغم می آید که مانند یک صداست: « تو کی هستی که بگویی خدایی وجود ندارد؟» این صدا در مغزم می پیچد؛ نمی توانم از آن خلاص شوم.

از رختخواب بیرون می آیم و به اتاق آن مرد می روم. او دارد چیزی می خواند. به او می گویم: «باید از تو سوالی بپرسم. دعا چه جایی در این مسئله دارد؟».

او می گوید: «خوب، احتمالا تو هم دعا کردنت مثل من بوده. هر وقت دچار مخمصه می شدی گفته ای: «خدا این کار را برایم انجام بده» اگر خواسته ات برآورده می شد، دعا کردنت هم به اتمام می رسید و اگر هم برآورده نمی شد گفته ای: «خدایی وجود ندارد یا او کاری برای من نمی کند، این طور نیست؟».

می گویم: «بله» همین طور است.

ادامه می دهد: «این راهش نیست، کاری که من می کنم این است که می گویم: «خدایا این منم و این ها مشکلات من، من همه چیز را خراب کردم و کاری هم از دستم بر نمی آید و اکنون، خود و همه مشکلاتم را به تو واگذار می کنم و هرآنچه که می خواهی با من انجام بده، آیا این جواب برایت کافی است؟».

می گویم: «بله، کافی است» به رختخواب بر می گردم. این هم فایده ای ندارد. ناگهان احساس می کنم موجی از ناامیدی مرا با خود می برد. من در اعماق جهنم هستم ولی در آنجا، ناگهان امیدی عظیم در من متولد می شود. شاید درست باشد.

از رختخواب بیرون جستم و بر روی زانوهایم می افتم. نمی دانم چه بگویم، ولی آرام آرام، آرامشی وافر به سراغم می آید. احساس می کنم از جایم بلند شده ام. به خدا اعتقاد پیدا می کنم. به رختخوابم می خزم و مانند بچه ها، به خواب می روم.

چند زن و مرد به دیدن دوست دیشبم می آیند. او از من دعوت می کند که آنها را ببینم. آنها جمعیت شادی هستند. قبلا آدمهایی به این شادی ندیده ام. با هم حرف می زنیم. من از آرامش و اعتقادم به خدا حرف می زنم. به فکر همسرم می افتم. باید به او نامه بنویسم.

یکی از آن زنها پیشنهاد می کند به جای نامه تلفن بزنم. چه نظر جالبی!

همسرم صدای مرا را می شنود و می فهمد که پاسخ زندگی را یافته ام. او به نیویورک می آید. من از بیمارستان بیرون می آیم ما به اتفاق، برخی از دوستانی که تاز پیدا کرده ایم را می بینیم.

دوباره به خانه برگشتم و آن جمع دوستانه را از دست داده ام. آنهایی که مرا درک می کنند از من بسیار دور هستند. همان مشکلات و نگرانی های قدیمی به سراغم می آیند. از دست اعضاء رنجیده خاطرم. به نظر می رسد که اوضاع خوب نیست. دلزده و غمگینم. شاید مشروب همه چیز را درست کند کلاه را بر سر می گذارم و با اتومبیلم به سرعت راه می افتم.

یکی از کارهایی که اعضاء در نیویورک به من گفتند: این بود که به دنیای مردم دیگر وارد شوم. قصد دارم به دیدن مردی بروم که از من خواسته اند به ملاقاتش بروم و داستان زندگیم را برایش تعریف کنم. با این نیت حالم بهتر است و دیگر به مشروب فکر نمی کنم.

سوار قطار هستم که بسوی شهر در حرکت است. با رفتنم همسر بیمارم را در خانه تنها گذاشتم و با او نامهربانی کردم. خیلی غمگینم. شاید، وقتی به شهر برسم، کمی مشروب کمکم کند. بر صندلی کنار غریبه ای نشسته، با او حرف می زنم و بعد از آن ترس و افکار احمقانه از من دور شده است.

در خانه، اوضاع چندان خوب پیش نمی رود. کم کم می فهمم که دیگر نمی توانم مانند گذشته، هرکاری را که می خواهم، انجام دهم. همسر و فرزندانم را سرزنش می کنم. خشم وجودم را فرا می گیرد، خشمی که قبلا هیچ وقت آن را احساس نکرده بودم.

نمی توانم تحمل کنم. کیفم را جمع می کنم و آنجا را ترک می کنم و به سراغ دوستانی که مرا درک می کنند می روم.

می فهمم که چه جاهایی اشتباه کرده ام. دیگر عصبانی نیستم. به خانه بر می گردم و می گویم به خاطر اشتباهم متاسفم. دوباره آرام می شوم. اما هنوز نفهمیده ام که باید با عشق و محبت کارهایم را جبران کنم، بدون اینکه انتظار عمل متقابلی داشته باشم. با چند بار اشتباه این موضوع را تجربه می کنم.

دوباره، دلزده ام می خواهم خانه ام را بفروشم و از آنجا بروم. به جایی بروم و الکلی هایی دیگری را پیدا کنم تا کمکم کنند و بتوانم دوستانی مانند خود پیدا کنم. مردی به من تلفن می زند. آیا حاضرم با جوانی که دو هفته مشروب خورده زندگی کنم؟ و خیلی زود افراد دیگری هم پیدا می شوند که الکلی هستند و افراد دیگری که مشکلات دیگری دارند.

کم کم نقش خدا را بازی می کنم. احساس می کنم می توانم آنها را درمان کنم. من کسی را نمی توانم درمان کنم. اما فقط تبدیل شدم به بخشی از یک برنامه آموزشی بزرگ و دوستان جدیدی هم پیدا کرده ام.

هیچ چیز سر جایش نیست. اوضاع مالی اصلا خوب نیست. باید راهی برای پول در آوردن پیدا کنم. به نظر می رسد که خانواده به چیزی جز خرج کردن فکر نمی کند. رفتار مردم آزارم می دهد. سعی می کنم مطالعه کنم. سعی می کنم دعا کنم. تاریکی احاطه ام می کند.

چرا خدا رهایم کرده است؟ با دلتنگی دور خانه می چرخم. از خانه بیرون نمی روم. به سراغ هیچ چیز نمی روم. چه شده؟ نمی توانم بفهمم. من این طوری نخواهم ماند.

دوباره مست می کنم! این تصور بی روح و سنگدلانه ای است. از قبل به آن فکر کرده ام. با کتاب و آشامیدنی، آپارتمانی کوچک بالای گاراژ درست می کنم. به شهر می روم تا مقداری مشروب و غذا بخرم. تا به آپارتمان برسم، مشروب نمی خورم. آن وقت خودم را حبس می کنم و مطالعه می کنم و همین طور که مطالعه می کنم، اندک اندک مشروب می خورم، آن هم به فواصل طولانی.

خودم را شاد نگه می دارم. به این صورت می توانم دوام بیاورم.

سوار ماشین می شوم و به راه می افتم. نیمه های راه فکری به سرم می زند. آدم درستکاری خواهم شد. به همسرم می گویم که می خواهم چکار کنم. بر می گردم به خانه و وارد خانه می شوم. همسرم را به یکی از اتاق ها می برم تا بتوانیم راحت با هم حرف بزنیم. به آرامی به او می گویم که قصدم چیست و او هیچ نمی گوید. هیجان زده هم نمی شود. آرامش خود را حفظ می کند.

وقتی کل ماجرا را برایش تعریف می کنم، موضوع برایم مسخره می شود. دیگر هیچ ترسی در وجودم نیست. به مسخره بودن این فکر می خندم. از چیزهای دیگر هم حرف می زنیم. نیرو از ضعف به دست آمده است.

حالا دلیل آن وسوسه را دریافتم، علتش آن بود که من اشتیاق بیشتری برای موفقیت مادی خود داشتم تا علاقه به رفاه همنوعانم. در مورد درستکاری و صداقت که سنگ بنای شخصیت من است چیزهای بیشتری یاد می گیرم، هرچه بنای صداقت در رفتارم را محکم تر بسازم، حس درستکاری در من بیشتر برانگیخته می شود. و در واقع این همان صداقتی است که به ما عطا شده است.

من یاد می گیرم که درستکاری یعنی حقیقت و این حقیقت است که ما را آزاد و رها می سازد.

بابی اندرسون- الکلی های گمنام
بابی اندرسون- الکلی های گمنام

هدف ما، شرکت در جلسات آشنایی با مرض اعتیاد است - پسوند (ESIM) است. که با بیداری روحانی، حاصل از برداشتن این  قدم‌های دوازده‌گانه در زندگی خود و با رساندن پیام زندگی جدید به روال برنامه، میتوان برنامه‌ای اصولی برای افراد بی‌انضباط باشد. این افراد بی‌انضباط می‌توانند کسانی باشند که سالها پاکی را در انجمن تجربه کرده‌اند اما هنوز به روال گذشته و با قدرت و مغز خودشان، زندگی ‌می‌کنند.

در این روش دوازده‌گانه، قدم ۲ و ۳ نمایانگر مطالب خیلی مهمی هستند که باید آنها را بدانیم. به منظور اینکه بتوانیم قدرتی بالاتر از قدرت خود پیدا کنیم. این کلید موفقیت است و زندگی با آن رابطه مستقیم دارد تا بتوان امروز و در لحظه، زندگی قابل قبولی داشت. مطلبی که متوجه می‌شوم راجع به مرضی است که مرض ESIM  نام دارد و خالی از الکل است، قادر به دیدن نعمتها نیست و نمی‌تواند شکرگزار باشد.

تا قدرت فردی، با قدرتی بالاتر از قدرت من تعویض نشود، زندگی تغییر نخواهد کرد. همانی که بودیم، باقی خواهیم ماند. سوء‌استفاده‌گر، عیب‌جو، بذله‌گو و هر چیز را به شوخی می‌گیریم در صورتی که حقیقت شوخی بردار نیست. در انجمن الکلی های گمنام آگاه شدیم که هر چیزی را که به شوخی می‌گوییم، دقیقا منظورمان در پس همان شوخی است که گفتیم. خود من هم باعث تخریب‌های زیادی در انجمن شدم برای این که مریض هستم. بعضی اوقات مغز من یا به عبارتی «قدرت من» می‌گوید که چه‌کاری بکن و هنوز به آن گوش می‌دهم و هرگز یکبار هم فکر نکردم که کار دیگری غیر از آن را انجام دهم، سوال هم نکردم که این قدرت ذهن من چه می گوید؟ هرگز خود را برانداز نکردم، در واقع این مرض بدون معالجه است و دیگر ادامه این زندگی به این صورت میسر نخواهد بود. هنگامی که شب به رختخواب می‌روم از خداوند برای رزق و روزی که به من داده، شکرگذار باشم.

بنابراین مطلب مهم برای اینکه بتوانم زندگی کنم این است که برای «امروز» مطالعه کنم، برای رهجو بودن و رهجوی موفق بودن. در راه بهبودی، زندگی را برای «امروز» انجام دهم  و در این لحظه.

من حساب بانکی پس انداز نیستم که پس‌انداز دیروز را برای امروز استفاده کنم. خواندن کتاب دیروز برای دیروز بوده است نه برای امروز، دعا و نیایش دیروز برای دیروز  بوده است نه برای امروز. نوشته‌های کتاب بزرگ و ۱۲ قدم و یا رفتن به جلسات و مانند اینها مریضی را مداوا نمی‌کند.مرا عوض نمی‌کند، از من انسان نمی‌سازد و جلوی مرا نمی‌تواند بگیرد. من باید آگاه باشم. خداوند کاری برایم انجام نمی‌دهد، تا زمانی که من اجازه ندهم که آن کار را برایم انجام دهد. من باید آگاه باشم به اینکه چرا این وضعیت برایم وجود دارد. این موضوعی حیاتی برای من است.

و اما راه حل آن لحظه ناب «الان» است.بهترین‌ها در زمان «حال» است، من باید با خداوند رابطه داشته باشم در این لحظه. در این صورت و با کمک «قدرت برتر» است که مرض ESIM مداوا می‌شود. و راه را برای انجام دوازده قدم، و برای زندگی جدید، و برای «بودن» باز می‌کند. عملکرد قدم‌ها هم روزانه و در زمان حال است. نه اینکه بگویم قدم‌ها را خواندم، یاد گرفتم، کار کردم. در واقع من قدم‌ها را خیلی خواندم، بارها و بارها خواندم، اما نتوانستم و قادر به عملی کردن آنها در زندگی روزانه‌ام نشدم. ولی سعی کردم و هنوز هم سعی می‌کنم زیرا اگر از عملکرد و تلاش متوقف شوم، توسط بیماریم از بین می‌روم. بیداری روحانی فرا رسید و من شروع به درک کردن حقیقت در مورد قدرت خداوند مهربان شدم. آن زمان رهجویی داشتم که با شلیک گلوله به مغز خود به زندگی‌اش خاتمه داد و در نامه‌ای نوشت : اگر خداوند در دو عالم وجود دارد من او را در اینجا پیدا نکردم، شاید در عالم دیگر او را بیابم. من قادر به ادامه این مرض برای یک روز دیگر نیستم دیگر قادر به پیدا کردن دوست دیگر، عشق دیگر در این دنیا نیستم. پیام زندگی و مرگ است. حاصل حرف‌هایی که میزنم مرض بدون بهبود و مداوا است که کنترل زندگیم را در دست گرفته. این مغز معیوب و مجروح که پر از خاطره از دیروز و  ؟ از خاطره گذشته‌هاست، هر وقت آنها را به زندگی امروز می‌آورم زندگی‌ام با به خاطر آوردن گذشته‌ها جهنم می‌شود و زندگی، غیر قابل تحمل می‌شود. زندگی با مغز معیوب غیر ممکن است. من نتوانستم و می‌دانم تو هم قادر به انجامش نیستی. پیامی که برای هر کدام از ما وجود دارد پیام رهایی از بیماری‌ است. پیام بهبودی، برنامه 12 قدم است. اما باید فرای نیرویی انسانی باشد تا بتواند به من کمک کند، باید قدرتی برتر باشد. بدون قدرت برتر ، 12 قدم هم کار نمی‌کند.

2 رکن اساسی در کنار هم متشکل از قدرت برتر، و 12 قدم قرار گرفته. خداوند قدمها را آفرید، بیل ویلسون آنها را به کاغذ آورد. و اما خداوند آنها را نوشت قدم دوم درست در جایی که من آن را باید بشنوم و بشناسم و ببینم و اعتماد پیدا کنم قرار گرفته.

در قدم ۲ می گوید من می‌توانم به مرحله‌ای برسم که اعتقاد پیدا کنم قدرتی مافوق قدرت من وجود دارد که می‌تواند سلامت عقل را به من باز گرداند، و موقعی که می‌گوید قدرتی برتر از قدرت من، پس آن قدرت نمی‌تواند قدرت من باشد، باید نیرویی فرای قدرت من باشد.

 زندگی روحانی یک تئوری نیست، بلکه من باید با آن زندگی کنم. من نمی‌توانم فقط به جلسه بروم و باور داشته باشم که همه چیز در دنیا درست و به دلخواه من خواهد بود. من نمی‌توانم بگویم که این هفته ۵ بار جلسه رفتم، بنابراین بهترین زندگی را در درونم تجربه می‌کنم، یا زمانی که به انجمن آمدم فورا بیماری مداوا نشده‌ی من، از بین رفت.

پیام بهبودی در برنامه، مداوای مرض است و چیزی جز تلاش درونی نیست، به بیرون و پوسته من کاری ندارد. تماما راجع به درون من است. مربوط به مرض ESIM  که در مغز من منزل کرده در این لحظه، «همین الان» در این نفس، درون مغز من است و به این دلیل من الان اینجا هستم، به این دلیل به انجمن می‌آیم برای اینکه در سر خودم زندگی می‌کنم. من به خاطر کس دیگری اینجا نیستم بلکه به خاطر مغز معیوب خودم اینجا هستم. بهتر است جدی به این قضیه نگاه کنیم اگر جوابی پیدا کردید و این کفش به اندازه پای شماست، باید پایتان را فوراً در این کفش کنید .

در کتاب بزرگ AA  می گوید میلیونها الکلی هنوز در گوشه زندان‌ها و تیمارستان‌ها و بیرون از خانه‌ها کارتن‌خواب هستند. و تجربه نشان داده است که بهترین راه بهبودی در انجمن است اما چرا آنها راه دیگری برای بهبود پیدا نکرده‌اند؟ AA جواب فوری دارد و آن این است که آنها هنوز آماده نیستند، آنها نمی‌دانند واقعا چقدر مریض هستند. اگر می‌دانستند همانطور که یک سرطانی به دنبال بهبودی، به هر جایی متوسل می‌شود آنها هم به دنبال بهبودی می‌آمدند. اشکال این است که چگونه بیماری آنها را می‌توان به آنها نشان داد ؟ 

وقتیکه کتاب AA را می‌خواندم فکر می‌کردم مربوط به کسانی است که هنوز الکل مصرف  می‌کنند. فکر می‌کردم راجع به مردمانی که در کافه‌ها و مکان‌ها در حال مصرف هستند صحبت می‌کند. اما بعدا متوجه شدم درباره «الکلیسم» صحبت می‌کند نه «الکل» راجع به مرض ESIM . مریضی که در مغز من پی‌ریزی شده راجع به افراد دیگر صحبت نمی‌کند. راجع به من صحبت می‌کند من هستم که با این مشکل روبرو هستم من به مرض ESIM  مبتلا هستم.

چرا من از آنچه در جلسه امروز در مورد همه چیز گفته می‌شود نمی‌توانم استفاده کنم؟ من در همایش‌های زیادی شرکت کرده‌ام بارها پیام را شنیده‌ام. اما به محض اینکه از جلسه بیرون آمدم و وارد دنیای واقعی شدم کافی بود که کسی کاری انجام دهد و من خوشم نیاید بیماری‌ام به من می‌گوید که آنها نباید این کار را با من انجام دهند و من باید عکس العملی نشان دهم. در همان لحظه و همانجا مرض من عود کرده. آنجاست که مجدداً به همان مرضی که همیشه داشتم، مبتلا شدم. خیلی علائم برای تشخیص و شناسایی وجود دارد که امروز درباره آن صحبت می‌کنیم. علائمی که برای گذشته و آینده نیست در مورد الان - این لحظه - صحبت می‌کنیم. اشکال من زندگی کردن در امروز است، نه دیروز و نه فردا، «فقط امروز». من الکل را هم برای مستی دیروز مصرف نمی‌کردم یا مست کنم برای فردا، بلکه همان روز برای همان روز. این لحظه!!! درست عمل‌کردن قدم‌ها نیز همین وضع را دارد.

باید امروز عملکرد داشته باشم با تمام قدرت برای بهبودی در همین لحظه. این لحظه است که زندگی‌ام جریان دارد نه گذشته و نه آینده. در صفحه ۱۸۵ کتاب بزرگ می‌گوید من از مرض الکلیسم  بهبود و رها نشده‌ام در حقیقت این درمان برای امروز است، و بستگی مستقیم به وضعیت روحانی امروز من دارد .

مفهوم آن برای الان و امروز است، نه سالهای گذشته و اینکه چقدر خدمت کرده‌ام. با تمام (دعاهای خیر گذشته) و تمام خوبی‌های گذشته من و کارهایی که انجام داده‌ام. اینها برای گذشته است نه الان و امروز. 

زندگی روحانی فقط در عملکرد ۱۲ قدم و ایمان آوردن به اینکه بهبودی در این قدم‌هاست و اتکا کردن به نیروی برتر و قدرت برتر حاصل می‌شود نه با قدرت من.

هر الکلی که من با آن برخورد داشتم زندگی را به شکلی تکرار مکررات می‌گذراند. تا زمانی که رشد بیماری ESIM تغییر نکند در انکار است. یک الکلی یک کار اشتباه را دائماً تکرار می کند و دائم می‌گوید که می‌دانم چه کار بکنم و همیشه در تکرار است چون به آن اعتقادها نیز معتاد شده‌است. زندگی یک واقعیت است و ادامه دارد اما باور من همان باورهایی است که در دنیای خیالی تجربه کردم، حتی شاید نیت خیر داشتم اما کار خیر انجام نمی‌دادم.

تمام تخریب‌های من اول با نیات خیر شروع می‌شود .

خیلی سالها پیش من به اینجا آمدم و مدتها طول کشید که پیام را بگیرم و خیلی طول کشید تا از اسارت خود بیرون بیایم در این مدت به خیلی‌ها لطمه زدم و به خودم بیشتر از همه. در صورتیکه برنامه بهبودی می‌گوید لازم نبود. در فصل ۵ کتاب بزرگ می‌گوید به ندرت مشاهده شده که کسی واقعا راه ما را زندگی کند و بهبود نیابد آنها کسانی هستند که نمی‌توانند یا نمی‌خواهند که کاملا تسلیم یک برنامه ساده باشند. من یک نفر از آنها بودم که انجام نمی‌دادم نه اینکه نمی‌توانستم. حقیقتاً جزء کسانی بودم که عمل نمی‌کردم من راه خودم را ادامه می‌دادم که فقط تمیز بمانم. در صفحه ۳۱ کتاب ۱۲+ ۱۲ می‌گوید چگونه طرز فکر یک الکلی این است که تا زمانی که تمیز هستم بقیه کار‌های زندگی‌ام را می‌توانم اداره کنم. و این مسیری که می‌رفتم مسیر بیماری بود نه بهبودی، آنطور که بتواند درون من را تغییر دهد و باورهایم را درست همان جایی که مشکل داشت، را عوض کند.

 در اینجا قدرت زیادی وجود دارد که درباره برنامه و عملکرد و زندگی کردن قدم‌ها به ما داده شده است تا قادر باشیم که خود را در افرادیکه مسیر بهبودی را پیمودند، ببینیم. اینکه چگونه عمل کرده‌اند و یا چگونه عمل نکردند. بنابراین من می‌توانم عمل کنم برای اینکه خداوند گفته که لازم است عمل کنم.

از این لحظه بهتر نمی‌شود و نخواهد شد. چون لحظه ناب "هم اکنون" است اما اگر فقط و فقط تو بخواهی، من بخواهم، کار من چیست و باید چه کاری انجام دهم؟ هم اکنون با قدرت برتر از خودم رابطه برقرار می‌کنم تا مرا قادر به عملکرد، در ۱۲ قدم و ۱۲ سنت در مسیر زندگی‌ام کند. آنجا که با این عملکرد «بیماری» به «بهبودی» تبدیل شود، تا انسانی شوم که خداوند می خواهد.

آفریدگارا

من اکنون آماده‌ام که تمام خوب و بد وجودم را به تو بسپارم، تمنا دارم یک‌یک نقص‌های درونم را، که سد راه خدمت به تو و هم‌نوعان من است، برطرف کنی و قدرتی عطا فرمایی تا از این پس به خدمت تو کمر بندم. آمین

الکلی های گمنام
الکلی های گمنام

او خود را دست کم می گرفت

اما فهمید قدرت برتری وجود دارد که به او بیش از خودش ایمان دارد بدین‌گونه A A در شیکاگو متولد شد.

در شهری کوچک خارج از شهر آکرون اوهایو بزرگ شدم. زندگی در آنجا مانند زندگی در شهر های نسبتا کوچک بود. به ورزش علاقه زیادی داشتم.  به همین دلیل و به دلیل تاثیر والدینم چه در مدرسه ابتدایی و چه در دبیرستان نه مشروب میخوردم و نه سیگار میکشیدم.

وقتی وارد دانشگاه شدم وضع کاملا تغییر کرد. من باید با اجتماعات و رفقای جدید سازگاری پیدا میکردم و به نظر می رسید که مشروب خوردن و سیگار کشیدن بهترین راه است.  مشروب خوردن را به آخر هفته ها محدود کردم و در دوره دانشگاه و چند سال پس از آن به همین منوال ادامه دادم.

پس از اتمام دوره دانشگاه برای کار به آکرون  رفتم و در خانه با والدین هم زندگی می کردم. زندگی خانوادگی دوباره تاثیر مهارکننده ای بر من داشت. وقتی الکل می نوشیدم به خاطر احترامی که برای احساسات اقوام قائل بودم، آن را از آنها مخفی میکردم تا وقتی که ۲۷ ساله بودم و این روند ادامه یافت و سپس شروع کردم به سفر، من که ایالت متحده متعهده و کانادا بخشی از سرزمینم شده بود و آزادی فراوان و پول نامحدود داشتم،  طولی نکشید که هرشب مشروب میخوردم و خود را با این تفکر گول میزدم که اینها بخشی از کار من است. حالا میفهمم که ۶۰ درصد اوقات بی دلیل مشروب میخوردم.

در سال ۱۹۳۰ به شیکاگو رفتم مدتی بعد به خاطر رکود، احساس کردم که وقت آزاد زیادی دارم و کمی مشروب در هنگام صبح برایم کمک خوبی است تا سال ۱۹۳۲ در روز ۲ یا ۳ بار مشروب میخوردم.

همان سال همسرم از مشروب خوردن هم خسته شد و به پدرم در آکرون تلفن کرد، خواست بیاید و مرا ترک دهد. همسرم از پدرم خواست کاری برایم بکند .چون خودش خیلی خسته شده بود و دیگر نمی توانست.

و در اینجا بود که تلاش برای هوشیار شدنم و حرکت مداوم به بین خانه ام در شیکاگو و آکرون شروع شد و این پنج سال طول کشید در این دوره فاصله عیاشی ها و شراب خواری هایم کمتر و کمتر و مدت آنها طولانی تر شده بود.

پدر پس از آن که مدیر هتل به او تلفن کرد و گفت که اگر می‌خواهد مرا زنده ببیند بهتر است زودتر به فلوریدا بیاید. همسرم نمی تواند بفهمد که چرا من به خواست پدر هوشیار میشوم اما به خواست او نه.

پدر با او صحبت کرد و توضیح داد که شلوار و کفش و پول هایم را برده،  بنابراین نمی‌توانستم مشروب بخرم و مجبور بودم هوشیار بمانم.

یکبار همسرم نیز تصمیم گرفت که همین کار را بکند او پس از پیدا کردن بطری های مشروبی که در اطراف آپارتمان پنهان کرده بودم، شلوار - کفش پول و کلیدهای مرا برداشت.

آنها را زیر تخت خواب در اتاق پشتی گذاشت و در را قفل کرد. تا ساعت یک بامداد درمانده بودم و در وضعیت بدی قرار داشتم یک جفت جوراب پشمی زنانه و یک فلانل که  آب رفته بود و حالا فقط تا زانو هایم میرسید و یک ژاکت کهنه پیدا کردم و پوشیدم.

درب اصلی منزل را با یک میله آهنی باز کردم طوری که بتوانم دوباره وارد بشوم بیرون رفتم باد سرد می آمد. ماه فوریه بود و برف و یخ زمین را فرا گرفته بود و من باید چهار خیابان را پشت سر می گذاشتم تا به نزدیکترین ایستگاه تاکسی برسم و این کار را کردم.

وقتی سوار تاکسی شدم تا به نزدیکترین مشروب ‌فروشی برسم سر صحبت را با راننده باز نموده و به او گفتم که با همسرم تفاهم ندارم و او شخصی بسیار غیرمنطقی است.

وقتی به مشروب فروشی رسیدم او می خواست که با پول خودش برایم قدری مشروب بخرد بعد وقتی به آپارتمان برگشتیم او راضی شد که ۲ یا ۳ روز صبر کند تا من سلامتی هم را بازیابم و پول کرایه و مشروب را به او پرداخت کنم.

صبح روز بعد همسرم نمیتوانست بفهمد که چرا با آنکه بطری‌های مرا برداشته مست تر از شب قبل هستم. پس از کریسمس و تعطیلات سال نو که چه بسیار بد گذشت پدر دوباره در اوایل ژانویه ۱۹۳۷ پیش ما آمد تا من روش معمول هوشیار شدن را به کار ببرم.

این روش عبارت بود از راه رفتن کف اتاق به مدت سه یا چهار شبانه روز تا بتوانم غذا بخورم. این بار او پیشنهادی داشت. منتظر ماند تا کاملا هوشیار شدم و روز قبل از آنکه میخواستم به شیکاگو بروم در مورد گروهی در آکرون صحبت کرد که  ظاهراً مشکل مرا داشتند اما فکری به حال خود کرده و داشتند این مشکل را حل می کردند. او گفت آنها هوشیار و شاد هستند و عزت نفس خود را دوباره به دست آورده اند و به بقیه احترام می‌گذارند.

او به دو نفر از آنها که سالها قبل آنها را می شناختم اشاره نمود و پیشنهاد کرد که با آنها صحبت کنم. اما فکر کردم که من سلامتیم را بازیافته ام و علاوه بر آن دلیل آوردم که آن ها وضعیتشان خیلی بدتر از من بوده است. چون همین یک سال قبل هُوارد پزشک سابق را دیده بودم که ولگردی میکرد تا یک سکه ده سنتی برای مشروب به دست آورد.

من آنقدرها هم بد نبودم حداقل یک چهارم آن را طلب کرده بودم بنابراین به پدرم گفتم که خود بر این مشکل غلبه می کنم و افزودم که تا یک ماه دیگر هیچ نوع مشروبی نمیخورم و پس از آن فقط آبجو مینوشم.

چند ماه بعد پدرم به شیکاگو و برگشت تا دوباره مرا ترک دهد اما این بار وضعیتم کاملاً متفاوت بود. نمی توانستم صبر کنم و به او گفتم که کمک می خواهم به او گفتم اگر این افراد در آکرون چیزی دارند من آن را می خواهم و هر کاری می کنم تا به آن برسم من کاملاً مغلوب الکل بودم.

هنوز هم به وضوح در خاطرم هست که ساعت ۱۱ شب به آرزوم رسیدم و به سراغ هوارد رفتم و او را از رختخواب بیرون کشیدم تا برایم کاری بکند.

آن شب برایم ۲ ساعت حرف زد و قصه اش را تعریف کرد. گفت:  بالاخره فهمیده که شرابخواری بیماری کشنده است. متشکل از آلرژی (حساسیت) و وسواس فکری و زمانی که مشروب خوردن از عادت به اجبار تبدیل شد. ما کاملاً بیچاره و درمانده می شویم و فقط می توانستیم منتظر باشیم که بقیه زندگی مان را در تیمارستان های روانی یا به انتظار مرگ بگذرانیم.

او روی تغییر و رشد نگاه خود نسبت به زندگی و مردم تاکید زیادی کرد. البته دیدگاه‌هایش شباهت زیادی با من داشت. به طوری که گاهی فکر میکردم او دارد قصه مرا می گوید، من فکر میکردم با مردم دیگر کاملاً متفاوت هستم و با این تفکر کم کم داشتم حس خوبی پیدا میکردم. حتی در مرحله‌ای که بیشتر و بیشتر از جامعه دور میشدم .  میخواستم فقط با بطری مشروب تنها باشم.

در آنجا مردی بود که نسبت به زندگی دیدگاه مشابهی با من داشت با این استثنا که او فکری به حال خودش کرده و شاد بود و از  زندگی و ارتباط با مردم لذت می برد و حرفه پزشکی خود را دوباره از سر گرفته است.

وقتی برمیگردم و به آن غروب اول نگاهی می اندازم میفهمم که برای اولین بار داشتم امیدوارم میشدم و احساس کردم که اگر او توانسته این چیزها را دوباره به دست آورد شاید من هم بتوانم.

بعد از ظهر فردا دو مرد دیگر به ملاقاتم آمدند و هر یک قصه خود را و کارهایی را که انجام داده بودند تا از این بیماری وحشتناک بهبود یابند آنها برایم تعریف کردند آنچه را مدتها به دنبالش بودند اکنون یافته اند. آرامش و آسایشی توام با شادی طی دو یا سه روز آینده این افراد با من در تماس بودند مرا تشویق کردند و به من گفتند که همیشه تلاش می کنند تا این برنامه بهبودی و کارهایی را که انجام میدادند زنده نگه دارند.

آن وقت پس از آموزشی کامل توسط ۸ یا ۹ نفر اجازه داشتم برای اولین بار در جلسه شرکت کنم. اولین جلسه  در اتاق نشیمن خانه ای برگزار می شد و راهنمای آن Bill. D بود اولین مردی بود  که دکتر باب و بیل به طور موفقیت آمیز با او کار کرده بودند.

در این جلسه  شاید هشت یا نه الکلی و همسران هفت تا هشت نفر از آنها هم بودند. آن حلسعه با جلساتی که اکنون برگزار می شود، متفاوت بود . کتا بزرگ AA ، هنوز نوشته نشده بود و هیچ نوشته ای هم غیر از جزوات مذهبی، وجود نداش. برنامه بصورت شفاهی بود.

این جلسع یک ساعت طول کشید و با دعا خاتمه یافت. پس از اتمام جلسه همگی به آشپزخانه رفتیم و قهوه و شیرینی خوردیم و تا سحر حرف زدیم .

در طول سال‌های رکود هیچ کس نبود که کمبود پول نداشته باشد آنها هم استطاعت مالی خوبی نداشتند، ولی در این گروه کوچک مردان شاد بودن و من به شدت تحت تاثیر این جلسه و شادی این مردان قرار گرفته بودم.

من در سفر اصلی خود دو یا سه هفته در اکرون ماندم و تلاش کردم برنامه و فلسفه این روش را بیشتر جذب نمایم. اوقات زیادی را با دکتر باب گذراندم، هر موقع در خانه وقت آزاد داشت به همراه دو یا سه نفر دیگر با او حرف میزدم و سعی داشتم بفهمم چطور او  و خانواده‌اش با این برنامه زندگی می‌کند .

هر روز عصر در خانه یکی از اعضای جلسه داشتیم و قهوه و شیرینی میخوریم و عصر را با هم می گذرانیم.

 قبل از روزی که قرار بود به شیکاگو برگردم دکتر باب مرا به مطب برد ۳ یا ۴ ساعت را به بحث در مورد برنامه شش قدمی (طبق برنامه آن روزها) گذراندیم.

این شش  قدم عبارت بود از:

  • کاملاً در خود شکستن
  • اتکا به قدرت برتر و هدایت خواستن از او
  • ترازنامه اخلاقی
  • اعتراف
  • جبران
  • کار مداوم با الکلی های گمنام

دکتر باب در همه این قدم ها،  مرا راهنمایی کرد. قسمت ترازنامه اخلاقی به چند ویژگی شخصیتی  بد من یا عیوب شخصیتی اشاره کرد،  از جمله خودخواهی - خودبینی – حسادت-  بی‌مبالاتی -  بی صبری و بدخلقیف طعنه خشم و.... ما مدتی طولانی این موارد را مرور می کردیم و سپس او از من پرسید که آیا می خواهم این عیوب شخصیتی برطرف شود یا خیر؟ وقتی گفتم بله هر دو زانو زدیم و دعا کردیم و خواستیم که این عیوب برطرف شود.

 این تصویر، هنوز هم واضح و روشن جلو چشمم است. اگر بخواهم کامل باشم، باید همیشه تمایل خود و کمک خدا را مورد توجه قرار دهم.  این مسئله بسیار مرا برانگیخته است.

 آرزو می کنم که  AA امروزه بتواند این مزیت را داشته باشد. دکتر باب، بعد مذهبی را همیشه به شدت مورد تاکید قرار می داد. من فکر می کنم که روش مذهبی، برایم  کمک بزرگی بود. سپس دکتر با ب مرادر قدم جبران راهنمایی نمود ، فهرستی از نام همه افرادی که آنها را اذیت کرده بودم تهیه و روشهای جبران آن را شروع کردم.

در آن موقع چند تصمیم گرفتم یکی از این تصمیمات این بود که سعی کنم گروهی را در شیکاگو راه اندازی نمایم. دومیهن تصمیم این بود که حداقل هر دو ماه یکبار به آ,کرون بروم و در جلسات حاضر شوم تا زمان راه اندازی گروه در شیکاگو فرارسد. سوم آنکه تصمیم بگیرند این برنامه را فوق هر کار دیگر قرار دهم. حتی خانوادم چون اگر هوشیاری خود را حفظ نمی کردم خانواده ام را نیز از دست می‌دادم،  اگر هوشیااریم را حفظ  نمی کردم، نمی توانستم شغلی داشته باشم ولی هوشیاری خود را حفظ نمی کردم دیگر هیچ دوستی برای باقی نمی ماند در آن زمان فقط چند دوست داشتم.

روز بعد به شیکاگو برگشتم و در میان به اصطلاح دوستان و همراهان سابق من در مشروب خواری هم پیالی های سابق عملیات جدیدی را شروع کردم . جواب آنها همیشه یکی بود هر زمان به این برنامه نیاز پیدا کردند، حتما با من تماس خواهند گرفت و من نزد کشیش و پزشکی که اکنون نیز آنها را میشناسم رفتم و آنها هم به نوبه خود از من پرسیدند: چه مدت است که هوشیارم،  وقتی گفتم ۶ هفته از هوشیاریم می گذرد، محققان گفتند اگر موردی با مشکل  الکلیسم، داشتند با من تماس میگیرند.

 نیاز به گفتن نیست که یکسال یا بیشتر گذشت تا  آنها با من تماس گرفتند،  وقتی که برای تقویت روحیه و کار کردن با الکل های دیگر به آکرون بازگشتم، از دکتر رباب درباره این تاخیر سوال کردم،  چون  نمی دانستم که چه اشتباهی کردم او همواره پاسخ  می داد: " وقتی تو درستکار باشی و زمانه هم درست باشد مشیت الهی مهیا خواهد شد، باید همیشه راضی باشی و به تلاش برای برقراری تماس ادامه دهی.

چند ماه پس از اینکه به  آکرون سفر کردم، احساس جسارت داشتم و چون فکر می‌کردم که همسرم برخورد درست با من ندارد حالا که شهروند مهمی بودم تصمیم گرفتم تا عمداً مست شوم تا به او بفهمانم که چیزی را از دست داده است. یک هفته بعد مجبور شدم یکی از دوستان قدیمی را از بیرون بیاورم تا دو روز را به هشیار کردنم سپری کند.

 این اتفاق درس  عبرتی برایم شد، که هیچگاه نباید ترازنامه اخلاقی را کنار گذاشت. اگر الکلی می خواهد بهبود یابد و بهبود را ادامه دهد. باید همیشه مراقب سوابق و کارهای خود باشد. این تنها لغزشم بود که درس ارزشمندی به من داد.  در تابستان ۱۹۳۸ تقریباً یک سال پس از زمانی که به آکرون  رفتم، مردی که برایش کار می‌کردم و درباره برنامه چیزهایی می دانست نزد من آمد و پرسید که آیا می توانم برای یکی از فروشنده هایش که خیلی مشروب میخورد کاری بکنم یا خیر؟

 به آسایشگاهی که این جوان که در آن بود رفتم و در کمال تعجب  فهمیدم که خود او نیز علاقه‌مند است و مدتها بود که میخواست یکی برای مشروب خواریش کاری بکند.  اما نمی‌دانست چطور؟

 چند روزی را با او گذراندم،  اما احساس کردم که خودم نباید برنامه را به او بدهم، بنابراین به او پیشنهاد کردم که دو هفته به آکرون برود و این کار را انجام می دهد و در آنجا با یکی از خانواده های AA زندگی می کرد. وقتی برگشت، دیگر به طور مرتب در جلسات روزانه داشتیم.

 چند ماه بعد یکی از افرادی که در آکرون با گروه در تماس بود، برای زندگی به شیکاگو آمد و در آن موقع سه نفر شدیم جلسات غیررسمی را تقریبا به طور منظم برگزار می‌کردیم، در بهار ۱۹۳۹ کتاب بزرگ چاپ شد، پس از گفتگوی رادیویی ۱۵ دقیقه‌ای که داشتیم دو نفر از دفتر نیویورک به ما مراجعه کردند.

 یکی از آنها مادری بود که می خواست برای پسرش کاری بکند،  پیشنهاد کردم که از طرف دکتر یا کشیش برنامه   AAبه پسرش را توصیه شود.

دکتر که مرد جوانی بود، بلافاصله با این نظریه موافقت کرد و با آن که نتوانست آن پسر را متقاعد کند اما دو مشتری دیگر را که طالب برنامه بودن به ما سپرد. هیچ یک  از ما سه نفر (در گروه) توانایی انجام کار با آنان را نداشتیم و پس از چند جلسه مشتری ها را متقاعد کردیم تا به آکرون بروند و در آنجا با گروه قدیمی تری که در حال فعالیت است، ارتباط برقرار نمایند.

در این اثنا، پزشک دیگری در ایوانستون  متقاعد شد که این برنامه اثراتی دارد و زنی را به ما معرفی کرد تا او را راهنمایی کند، آن خانم بسیار مشتاق بود و به آکرون هم سفر کرد. پس از بازگشت او در پاییز  ۱۹۳۹ در هفته یکبار جلسات رسمی برگزار می‌کردیم و این کار را همچنان ادامه دادیم و به آن وسعت بخشیدیم .

گاهی اوقات می بینیم که از ذره ای کوچک و ناچیز دنیای عظیمی پر از نیکی به وجود می آید.  در مورد ما هم همینطور بوده،  که از لحاظ ملیتی و چه در شهر زادگاهمان، ما ابتدا در اکران تعدادمان بسیار اندک بود. ولی اکنون در سرتاسر دنیا پراکنده شده ایم.

 ما که تنهایی به آکرون سفر میکردیم، اکنون در شیکاگو تعدادمان بالغ بر شش هزار نفر می‌باشد.

 این ۱۸ سال اخیر شاد ترین سال زندگیم بودند، هر چند که این جمله ممکن است بسیار پیش پا افتاده و تکراری به نظر برسد، اگر به مشروب خواری ادامه می‌دادم ۱۵ سال آن (از ۱۸ سال) از بین می رفت. چون قبل از آن که مشروب خواری را متوقف کننم، دکتر به من گفته بود که فقط سه سال دیگر زنده می مانم.

این بخش از زندگیم، هدفمند بوده است. نه در کارهای بزرگی که انجام شده ، بلکه در زندگی روزمره، شهامت روبرو شدن با زندگی، جایگزین ترس ها و تردیدهای سال قبل شده است.

 پذیرش همه چیز همانطور که هست، جای بی تابی ها و بی حوصلگی های قدیمی را گرفته است.  من دیگر کارهای بزرگی انجام نمی‌دهم. در عوض سعی می کنم کارهای روزمره کوچکی را انجام دهم، که در ظاهر امکان دارد، مهم به نظر نرسند اما بخش مهم و جدایی ناپذیر از زندگی هستند.

 اگر روزی مورد تمسخر و تحقیر و ترحم قرار می‌گرفتنم، اما اکنون مورد احترام بسیاری از مردم قرار دارم . اگر روزی دوستان و آشنایانی داشتم که همگی رفیق نیمه راه بودند، اکنون دوستانی با محبت دارم و مرا همینطور که هستم پذیرفتنه ام، طی این سالها در AA دوستان بسیار واقعی ساده و صمیمی پیدا کردم که همیشه برای آنها ارزش قائل هستم .

اکنون انسانی شناخته شده هستم  که با  تواضع عاقبت بخیر شده ام،  از مادیات چیز زیادی ندارم. اما در دوستی شجاعت و اعتماد به نفس و ارج نهادن و توانایی‌هایمخوشبخت بودنه ام.

علیرغم همه اینها بزرگترین چیزی را که آرزوی همه است، به دست آوردن عشق به خداوند مهربان و شناخت او که مرا از اعماق به موقعیتی، پست و  ناچیز، به ایمان و اعتقاد بالا آورده است و در آنجا می توانم ، پاداش گرانبهای عشق ورزیدن به دیگران و خدمت به آنها را آن طور که می توانم، به دست آورم.

کلیدهای پادشاهی - الکلی های گمنام
کلیدهای پادشاهی - الکلی های گمنام

حدودا ۱۵ سال پیش بود که بر اثر تجربیاتی سخت و طولانی و بدبختی‌های پیاپی، دریافتم که بی هیچ امیدی به سمت نابودی کامل در حرکتم. برای هیچکس نمی‌توانستم توضیح دهم که چگونه به چنین بن‌بستی رسیده‌ام. سی و سه سال از عمرم می‌گذشت. من به چرخه الکل و خواب گرفتار شده و نمی‌توانستم از آن فرار کنم. عالم هوشیاری هم برایم غیر قابل تحمل بود. من در دوره تحریم پس از جنگ، در دهه پرجنجال ۱۹۲۰ بزرگ شده بودم. دوره فلاپرها، دوره فروش مشروبات الکلی قاچاق، دوره مدل موی پسرانه برای زن‌ها، دوره کابوی های مواد فروش، دوره جان هلد جی آر و اف اسکات فیتزجرالد (دو رمان نویس معروف)، همگی نوعی روشنفکری ظاهری را در من ایجاد می‌کرد. شکی نیست که این دوره، دوره‌ای گیج کننده و اغوا آمیز بود؛ اما خیلی های دیگر که می‌شناختمشان، همین دوره را سپری کرده بودند و عقاید عاقلانه‌ای داشتند و به پختگی دوران بزرگسالی هم رسیده بودند.

این معمای غیر قابل حل را به دوران کودکی خود هم نمی‌توانم نسبت دهم. هیچ کجا نمی‌توانم والدینی تا این حد دوست داشتنی و وظیفه شناس پیدا کنم. من در خانه ای منسجم و منظم بزرگ شدم و هر چه می خواستم، داشتم. در بهترین مدرسه درس می‌خواندم، در اردوهای تابستانی شرکت می‌کردم. تعطیلاتم به خوبی می‌گذشت و  به مسافرت می‌رفتم. هر خواسته منطقی که داشتم، برآورده می‌شد. من، قوی، سالم و ورزشکار بودم. بخشی از مشروب خواری گروهی را در سن شانزده سالگی تجربه کردم. من همه چیز الکل را دوست داشتم مزه‌اش را، اثرش را، و حال می‌فهمم که تاثیر مشروب بر من با تاثیری که روی دیگران می‌گذاشت، کاملا متفاوت بود. طولی نکشید که مهمانی‌های بدون مشروب برایم ملال آور شد.

در سن بیست سالگی ازدواج کردم، دو بچه داشتم و در بیست و سه سالگی طلاق گرفتم. آشیانه‌ی از هم پاشیده و قلب شکسته‌ام، کوره‌ی خود‌دلسوزی را افروخته‌تر می‌کرد و نهایتاً آن را به آتشی بزرگ تبدیل کرد و این باعث شد تا برای مشروب خواری پی در پی دلایل کافی داشته باشم.

در سن بیست و پنج سالگی الکلی شدم و در جستجوی پزشکی بودم تا راهی برای انبوه دردهایم بیاید، البته ترجیح می دادم راه درمان او به شکلی باشد که با یک جراحی، آن انبوه درد را بردارد و به سرعت همه چیز مرتب گردد.

البته پزشک‌ها هیچ چیزی پیدا نکردند، غیر از زنی نامتعادل، نامنظم، ناسازگار، پر از ترس های بی نام و نشان اکثر آنها آرامبخش تجویز می‌کردند و توصیه می‌کردند که استراحت کنم و عصبانی نشوم.

بین بیست و پنج تا سی سالگی، هر کاری که می‌توانستم کردم، هزاران مایل سفر کردم و از وطن خود به شیکاگو رفتم و وارد محیط تازه‌ای شدم. در رشته هنر تحصیل کردم؛ به خیلی چیزها علاقمند شوم، به مکانی جدید در میان آدم های جدید اما هیچ کدام فایده نداشت، مشروب‌خواری با وجود آنکه بسیار تلاش می‌کردم کنترلش کنم، بیشتر و بیشتر شد. رژیم آبجو، رژیم شراب، برنامه ریزی زمانی، اندازه‌گیری میزان مشروب، تنظیم فاصله بین مشروب خواری ‌ها، همه را امتحان کردم، وقتی شاد بودم، آنها را مخلوط می‌کردم و وقتی افسرده بودم، الکل خالص می‌خوردم، وقتی سی ساله بودم، باز هم مجبور بودم هر طور شده، مشروب بخورم و این اشتیاق، خارج از کنترلم بود. نمی‌توانستم دست از مشروب خوردن بردارم. گاهی، مدت کوتاهی، اصلا مشروب نمی‌خوردم اما همیشه نیاز مقاومت ناپذیری برای مشروب خواری به سراغم می‌آمد و من که غرق در این نیاز بودم، چنان احساس ترس و وحشت می‌کردم که فکر می‌کردم اگر مشروب نخورم، حتما خواهم مرد.

بسیار روشن است که آن نوع مشروبخواری، دیگر، لذت‌بخش نبود. مدت زیادی گذشته که دیگر تمایلی به مشروبخواری در جمع را نداشتم. در نهایت نومیدی و افسردگی، تک و تنها مشروب می‌خودم چون می‌دانستم دلم نمی‌خواهد در مکان های عمومی بیهوش شوم یا زیر چرخ ماشین له شوم. دیگر نمی‌دانستم ظرفیتم چقدر است، و شاید پس از خوردن دومین یا دهمین جام بود که هوشیاریم از بین می‌رفت.

سه سال بعد، در کنج آسایشگاهی قرار گرفتم. یکبار، ده روزی در کما بودم، که هیچوقت هم بهبودی کامل پیدا نکردم. یا در بیمارستان بستری بودم یا در خانه حبس بودم و روز و شب، پرستار داشتم. دلم می‌خواست بمیرم. اما حتی جرأت خودکشی هم نداشتم. به دامی گرفتار شده بودم و به جان خودم قسم که نمی‌دانستم چطور یا چرا چنین اتفاقاتی برایم پیش می‌آید و به این وضع دچار شده‌ام. در تمام این مدت، ترس مرا متقاعد کرده بود که به زودی باید به روانشناس مراجعه کنم. مردمی که در تیمارستان بودند، اینگونه رفتار نمی‌کردند. من دل‌شکسته و شرمسار بودم، و ترس و وحشت زیادی مرا فرا گرفته، و جز در حال بیهوشی و بی‌خبری، فرار از این وضعیت برایم ممکن نبود. حالا قطعاً همه می‌دانستند که فقط معجزه می‌تواند مرا از نابودی کامل نجات دهد. اما چگونه می‌توان نسخه معجزه را بدست آورد؟

حدود یک سال قبل از این وقایع، پزشکی بود که با من کلنجار می‌رفت. او همه چیز را روی من امتحان کرده بود، وادارم می‌کرد هر روز ساعت شش صبح در مراسم کلیسا شرکت کنم و زمان می خواست برای بیماران موسسه خیریه‌اش هر کاری بکنم. نمی‌دانم چرا او نگران من بود، چون او می‌دانست برای درد من دارویی وجود ندارد و او هم مانند همه دکتر های آن زمان آموخته بود که الکلی، قابل درمان نیست و باید از درمان او صرف نظر کرد. به پزشکان توصیه می‌کردند به بیمارانی رسیدگی کنند که با دارو، قابل درمان هستند آنها به الکلی فقط می توانستند مسکن موقت بدهند که در مراحل آخر حتی آن هم فایده ای نداشت چون هر کاری انجام می شد نتیجه‌اش اتلاف وقت پزشک و پول بیمار بود. با این حال برخی اطبا هم بودند که الکلیسم را نوعی بیماری می دانستند و احساس می‌کردند که الکلی قربانی چیزی است که هیچ کنترلی بر آن ندارند. آنها بر این گمان بودند که باید یک مکانی برای درمان این بیماران ناامید وجود داشته باشد. از بخت خوبم دکتر من هم از این جماعت روشنفکر بود.

 و پس از آن در بهار ۱۹۳۹ یکی از چاپخانه های نیویورک کتاب بسیار ارزشمندی را به عنوان الکلی های گمنام چاپ کرد. اما به خاطر مشکلات مالی کل کتاب های جامع شده تا مدتی گرد و خاک خورد و معروفیتی پیدا نکرد و حتی اگر کسی از وجود چنین کتابی مطلع بود، در هیچ کتابفروشی آن را پیدا نمی کرد. اما پزشک خوب من چیزهایی در مورد آن شنیده و در مورد اشخاص و مسئولین انتشار کتاب هم اطلاعاتی پیدا کرده بود. یک جلد از آن را در نیویورک تهیه نمود و پس از خواندن آن مرا باخبر کرد و این نقطه عطف زندگیم بود.

تا حالا کسی به من نگفته بود که الکلی هستم. برخی پزشک ها به بیماران ناامیدشان می گویند که راهی برای درمان آنها وجود ندارد. اما آن روز دکتر مستقیماً به من گفت: آدم هایی مثل تو در حرفه پزشکی کاملاً شناخته شده هستند. هر دکتری وضعیت بیمار الکلی‌اش را می داند برخی از ما با این بیماران کلنجار می رویم چون میدانیم واقعاً بیمارند و اما این را هم می‌دانیم که اگر معجزه‌ای نشود ما نمی توانیم به آنها کمک کنیم مگر اینکه موقتاً کاری بکنیم، و آنها روز به روز بدتر می شوند، تا اینکه یکی از این دو حالت اتفاق بیفتد؛ یا به خاطر الکلیسم حاد بمیرند یا اینکه مغزشان از کار بیفتد و گوشه تیمارستان بیفتند.

او توضیح داد و گفت الکل کاری به جنسیت و زمینه خانوادگی ندارد، بلکه بیشتر الگوهایی که او دیده از توانایی و هوش بالاتر از متوسط برخوردار بوده اند. او گفت الکلی ها دارای هوش خاصی (ذاتی) هستند و معمولاً، صرف نظر از مزایای آموزشی و محیطی، در رشته های خود پیشرفت می کنند.

ما می‌بینیم که شخص الکلی مسئولیتی را که بر عهده دارد، انجام می دهد، و میدانیم که چون هر روز به مقدار زیاد الکل می نوشد ۵۰ درصد از توانمندی را از دست میدهد اما هنوز به نظر می رسد کارش را به خوبی انجام میدهد. و به حیرت می افتیم که اگر این شخص الکلی نباشد و بتواند در انجام کارهایش از ۱۰۰ درصد توان خود بهره ببرد، تا کجا می تواند پیش برود.

سپس ادامه داد البته در نهایت وقتی بیماری روز به روز بدتر می‌شود، تمام آن نیرو را از دست می‌دهد و تماشای این نمایش غم‌انگیز، سخت است. از هم پاشیدن ذهن و جسم سالم.

سپس به من گفت چند نفری در آکرون و نیویورک هستند که برای از بین بردن الکلیسم خود روشی پیدا کردند. او از من خواست کتاب الکلی های گمنام را بخوانم و سپس گفت با مردی که در این پیکار موفق است، صحبت کنم. این مرد می توانست اطلاعات بیشتری را در اختیارم قرار دهد. آن شب را بیدار مانده و کتاب را خواندم و برای من تجربه حیرت انگیزی بود. این کتاب چیزهای زیادی را که من درباره خودم نمی‌دانستم توضیح می‌داد و از همه مهم‌تر آنکه اگر حاضر می‌شدم چند کار ساده را انجام دهم و واقعاً تمایل داشته باشم که الکل را از زندگیم بیرون بیاندازم به من نوید بهبودی می داد. امیدوار شدم شاید بتوانم از این زندگی دردناک نجات پیدا کنم شاید بتوانم آزادی و آرامش را پیدا کنم و بتوانم بار دیگر روحم را مال خودم بدانم.

روز بعد وقتی با آقای T که الکلی بهبود یافته بود ملاقات داشتم نمیدانستم با چه جور آدمی روبرو هستم. اما وقتی آقای تی را مردی آراسته و موقر و باهوش و خوش مشرب دیدم حیرت زده شدم. بلافاصله تحت تاثیر جذابیت او قرار گرفتم اولین کلماتش به من آرامش داد. وقتی به او نگاه میکردم باورم نمی شد که او زمانی مثل خودم بوده است.

اما وقتی که قصه زندگی اش را برایم تعریف کرد، چاره ای نداشتم جز اینکه باور کنم. وقتی زجرها و ترس‌هایش را توصیف می‌کرد وقتی گفت سال‌ها به دنبال پاسخ سوالی بوده که همیشه به نظر می رسید بی جواب مانده، حس کردم زندگیم را وصف می کند و هیچ چیز جز تجربه و دانش نمی توانست چنین بینشی به او اعطا کند! آن وقت از پاکی او دو سال و ۳ ماه می‌گذشت و ارتباط خود را با گروه الکلی های بهبود یافته در آکرون حفظ کرده بود. ارتباط با این گروه برای او بسیار اهمیت داشت. او فکر میکرد که بهتر است من هم گروه آکرون را ببینم و با آدمهای زیادی که مثل خودم هستند ملاقاتی داشته باشم.

حالا دیگر با توضیحات دکتر و الهاماتی که در کتاب وجود داشت و با ملاقات امیدبخشی که با آقای تی داشتم، حاضر بودم تا آن سر دنیا بروم تا بتوانم به آنچه که این آدمها به آن رسیده‌اند دست پیدا کنم.

بنابراین به آکرون و سپس به کلیولند رفتم و با الکلی های بهبود یافته بیشتری ملاقات کردم. در این افراد نوعی صفا و صلح میدیدم که می دانستم خود نیز باید به آن برسم. آنها نه تنها به آرامش درونی رسیده بودند. بلکه جنب و جوشی برای زندگی پیدا کرده بودند که در کمتر کسی می توان یافت مگر در جوان ها. به نظر می رسید که همه ملزومات یک زندگی موفق را داشتند: فلسفه، ایمان، شوخ طبعی، اهدافی روشن، قدرت درک و از همه مهمتر قدرت درک و فهم همراه با همدردی نسبت به همنوعانشان.

در زندگی آنها، هیچ چیز به اندازه پاسخ دادن به درخواست کمک الکلی نیازمند تقدم نبود. آنها مایل‌ها سفر می کردند و شب ها را بیدار می ماندند برای کمک به کسی که قبلاً او را حتی ندیده بودند و اصلاً فکر این سختی‌ها را هم نمی کردند. در عوض کارهایی که انجام میدادند انتظار هیچ پاداشی نداشتند، آنها به کارشان افتخار نموده و تاکید می‌کردند که خودشان هم قبلاً چنین کمک‌هایی دریافت کرده‌اند و تازه کمتر از آنچه دریافت نموده اند بخشیده اند، عجب آدم های خارق العاده ای!

امید چندانی نداشتم به همه آنچه آنها رسیده بودند، دست پیدا کنم، اما به دست آوردن حتی قسمتی از این زندگی جذاب و هوشیاری برایم کافی بود.

بلافاصله بعد از اینکه به شیکاگو برگشتم، دکترم که از نتایج ملاقات هایم با AA دلگرم شده‌بود، دو نفر دیگر از بیماران الکلی خود را پیش من فرستاد. تا اواخر سپتامبر ۱۹۳۹ یک گروه شش نفره تشکیل شد و اولین جلسه رسمی گروه را برگزار کردیم.

من به یک زندگی سالم و عادی برگشته بودم. سالهای زیادی بود که دیگر به یک عصای مصنوعی مثل الکل یا آرامبخش تکیه نکرده بودم. رها کردن همه چیز به طور ناگهانی هم دردناک بود و هم وحشت آور. من هرگز نمی توانستم به تنهایی چنین کاری انجام دهم. کمک، شناخت و همراهی بی نظیر و بی مضایقه دوستانم به انجام این کار کمک کرد. این برنامه بهبودی در ۱۲ قدم گنجانده شده است. در هنگام یادگیری و تمرین این مراحل در زندگی روزمره، به ایمان و فلسفه برای زندگی دست یافتم. افق های جدید در برابرم باز شد. راه های تازه ای پیش رویم گشوده شده، و زندگیم رنگ و بوی تازه ای پیدا کرد. با گذشت زمان، دریافتم که هر روز با شوق و علاقه منتظر روز تازه هستم.

الکلی های گمنام برنامه ای برای بهبودی نیست که بتوان آن را به پایان رساند و سپس کنار گذاشت. الکلی های گمنام روش زندگی است و نکات با معنایی که در اصول آن وجود دارد، آنقدر وزین و عمیق است که می تواند فرد را تا آخر، در در حال تلاش نگه دارد ما نمی توانیم از این برنامه فراتر برویم و این کار را هم نمی کنیم، ما که الکلی های متوقف شده‌ای هستیم باید برنامه‌ای برای زندگی داشته باشیم که باعث شکوفایی بی‌پایانی در ما شود. برای ادامه هوشیاری، ضروری است که پیشرفت کنیم و گام‌هایی رو به جلو برداریم. بقیه آدم‌ها می‌توانند بدون اینکه خطری تهدیدشان کند توقف و حرکت رو به عقب در مسیر زندگی داشته باشند و وقت تلف کنند، اما پسرفت برای ما به معنای مرگ است. پیشرفت به سمت جلو آن قدر هم که به نظر می‌رسد دشوار نیست، چرا که قدر و منزلت آنچه به دست آورده ایم ما را وادار می‌کند این مسیر را دنبال کنیم، و می دانیم که در عوض تلاش های مداوم خود، سود زیادی به دست می آوریم.

و باعث تغییر اساسی در روش زندگی ما می شود. ما که از قبول مسئولیت فرار می کردیم، حالا با قدرشناسی آن را می‌پذیریم و خوشحالیم که میتوانیم با موفقیت آن را به دوش بکشیم. به جای فرار از مشکلات پیچیده، هیجانی را تجربه می‌کنیم که فرصت رویارویی با آنها را با کاربرد روش های الکلی های گمنام به ما می‌دهد و ما میبینیم که با قدرتی حیرت انگیز با آن دست و پنجه نرم می‌کنیم.

این ۱۵ سال آخر زندگیم، پربار و پر معنا بوده است. من هم به نوبه خود مشکل، اندوه و ناامیدی داشتم، چون مفهوم زندگی همین است، اما در عین حال زندگی لذت های زیادی هم داشته و از آرامش برخوردار بوده ام. آرامشی که ناشی از آزادی درونیست. من دوستان زیادی دارم و با دوستان خود در الکلی های گمنام نیز رفاقت بی نظیری دارم و این دوستان ثروت گرانبهایی برایم هستند. چرا که واقعاً برای بهبودی هم به آنها وابسته هستم. در ابتدا به خاطر درد و ناامیدی مشترک، و بعد به خاطر اهداف مشترک و امید و ایمان نوظهور و با گذشت زمان، با همکاری با یکدیگر در با در میان گذاشتن تجربیاتمان، و سپس با قسمت کردن عشق، درک و اعتقاد بدون اجبار و با تعهد، به روابطی دست یافته ایم که منحصر به فرد و گرانبهاست.

دیگر از آن تنهایی، و آن درد های وحشتناک خبری نیست، تنهایی و دردی که چنان در اعماق دل همه الکلی ها جای گرفته است که هیچ چیز، به آن کارساز نیست. آن درد، رفته و دیگر لزومی ندارد تا بازگردد.

 حالا دیگر، نوعی است وابستگی و تعلق وجود دارد، حس می کنم وجود من لازم است و دوست داشتنی هستم. به جای یک بطری مشروب و خماری، کلیدهای پادشاهی را به ما داده اند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *