فصل یک
سلام من یک الکلی هستم
یک الکلی خوشحال
یک الکلی هشیار
یه الکلی که دیگه یادش میمونه دیشب چطور خوابش برده …..
یه الکلی که صبح پا میشه نگران این نیست که دیشب چه کرده که یادش نیست….
یه الکلی که دیگه جویای حقیقته نه کتمان حقیقت…..
یه الکلی که حقیقت رو سرلوحه زندگیش کرده نه حماقت ….
یه الکلی که با تکرار واژه الکلی و معرفی خود بنام الکلی هرگز فراموش نمیکنه که الکلی باقی میمونه اما هشیار….
امروزکه شروع به نوشتن کردم
۱۵ساله که با برنامه آشنا هستم و پس از ۵/۵سال هشیاری و لغزش حرکت از نو زدم و الان ۶سال و ۷ماه و ۲۱روزه که هشیارم .
بعد از اون داستانی که منتشر کردم و در سایت الکلی های گمنام قرار گرفت ،خیلی به نوشتن مطلب دیگه ایی علاقه نداشتم . تا اینکه بازخورد اون داستان بالا رفت و دوستای زیادی بهم اطلاع دادن که اون داستان و شرح زندگی رو خوندن و وقتی رفتم یه سرکی تو سایت زدم،دیدم هنوز پس از ۸ماه کسی داستانی تو سایت قرار نداده و این شد که ترقیب شدم بخش دیگه ایی از داستان زندگیم رو بنویسم و اون هم خاطرات بد مستی ها بود که بارها برای خنداندن جمع الکلی های نجات یافته تعریف کرده بودم و هرکدام بمب خنده ایی بود، البته که هر حادثه و اتفاقی در دوران گرفتاری در چنگال الکلیسم در جای خود ملال آور اشک آور و خانمان بر انداز است اما ما الکلی ها قرار نیست فقط مجلس ترحیم و سوگواری برای آن روزها بگیریم .
ما مانند میهمانانی هستیم که پس از خاک سپاری پیر مردعبوس خانواده که ماه ها زخم بستر گرفته بود و در بیمارستان جان به جان افرین سپرد در راه برگشت از قبرستان در رستوران برای ناهار گرد هم آمده ایم و نمیدانیم چرا هر عمل و عکس العملی ما را اینقدر میخنداند و به وجد میآورد
در داستان اولم شرحی از چگونگی الکلی شدنم داشتم
و از آنجا که الکلیسم اژدهایی چند سر است بد نیست که به این سرش هم نیم نگاهی بیاندازیم
در طول این مجموعه خاطرات، هرچه که به یادم آمد مینویسم و به سلسله مراتب و زمان بندی پاییبند نیستم یکی از بعد و یکی ازقبل و امیدوارم خوانندگان هم مرا برای این پراکندگی ببخشند
فقط برای خاطرات شماره بندی میکنم که بتوانم بعداً و جایی دیگر راحت تر استخراج کنم.
و لازم به ذکر است که بسیاری از این خاطرات راویان دیگری داشته و من هم شنونده آنان بودم ،چون آنقدر مست بودم که اصلا آنها را به یاد نمیآورم
۱_دوست دختر:
یک روز که مست با یک دختر ناشناس از درب خانه خارج میشدم مادرم جلویم را گرفت که این دیگر کیست ؟من هم که انگار دارم به پلیس جواب میدهم گفتم خواهرمه!
۲_دستشویی سیار:
در یک تابستان گرم در همدان میهمان اقوام همسرم بودیم و خانواده میزبان خیلی اهل پیکنیک بودند ،پس شب را به یکی از پارک ها رفتیم و من از فرط خوردن آبجو مثانه ام در حال ترکیدن بود پارک یک سرویس بهداشتی بیشتر نداشت که باید کلی در صف میایستادم ،لذا از پلیتیک پلاستیک(کیسه فریزر) استفاده و داخل ماشین نشستم و شروع به پر کردن پلاستیک و لذت تخلیه شدم
در همین اثنی باسنم شروع به گرم شدن کرد و ناگهان متوجه شدم پلاستیک سوراخ و هرچه رفته بر لباس و صندلی ماشین رفته و خود تا آخر بخوانید که چه بر سر م آمد
۳_ابوعطای قورباغه
برای تعطیلات یک هفته اول عید منزل سلیمان را اجاره کردیم ،کلبه ایی باحال در ونوش در کنار زمین شالی که تو این فصل مانند یک برکه لبریز از آب بود ، هر شب هم بساط جوجه عرق در کنار برکه و ساعاتی بعد بیهوش در کلبه!
شب چهارم بود که بطور تصادفی با قورباقه های برکه ارتباط بر قرار کردم و جریان از این قرار بود که من با صدایی شبیه به قورباقه ها (قوراپ)صدایشان کردم و ناگاه از آن سوی برکه صدایی جوابم را داد(قوراپ)و یک قورباغه جهش کنان و قوراپ کنان خود را به یک متری ما رساند و سراسیمه جواب مرا میداد دقایقی بعد فوج فوج قورباقه لبیک گویان و قوراپ کنان به من نزدیک میشدند و نمایشی وصف نا شدنی شکل گرفته بود
همه ما که متشکل از اسی و افی وخانواده هایمان میشدیم حالا به این کنسرت دعوت شده بودیم
حالا دیگر به وجد آمده ، کله ام داغ و لاجرعه پیک بالا میرفتم
در لحظه ایی فکری بکر به سرم زد
وان هم یک کار نمایشی و کمدی بود،شیرجه به داخل برکه ،برکه ایی که یک وجب عمق آب و نیم متر گل ولای داشت و آماده کشت نشاء شالی بود
بخاطر حرمت خانوم ها ،لخت نشده بودم و همانطور با لباس شیرجه زده بودم
لحظاتی بعد دو دوست هم پیاله ایم مرا از پای گرفته و از گل بیرون کشیدند
و همسرم که اول از ترس جیغ میزد حالا میخندید
خنده ایی بغز آلود
در حیاط ویلا نیم ساعتی مرا با فشار آب شیلنگ از گل زدودند و برای بقیه پروسه پاکسازی به حمام فرستادند
من که حالا از فرط سرما میلرزیدم کمی گرم شدم و با گرم شدن بدنم ظاهراً الکل دوباره در خونم جریان یافت و کلی مسخره بازی هم آنجا در آوردم که دیگر بیاد ندارم تا پایان روز بعد هم از من گل استخراج میشد از زیر ناخن گرفته تا لابلای مو ها و گوشها ، گِل ها سالهاست که زدوده شده اند، اما تو گویی این الکل است که در لایه لایه های وجودم رسوخ و رسوب کرده است و گاها نمایان میشود.
۳_:همشهری ها بَزَنید
۳۳سال پیش به جشن پایان خدمت اسی دعوت شدم
باتفاق برادرم که دوسال از من کوچکتر بود راهی لواسان و ویلای اِسی شدیم اِسی دوست قدیمی من و برادرم بود و جالب که پس از اون همه فراز و نشیب و هم پیالگی و قهر و آشتی الان هم یار انجمنی هستیم
اون شب ده نفری میشدیم ،چله زمستان بود و روی استخر ویلا لایه ایی ضخیم از یخ بسته بود
بچه ها همگی دوست های چند ساله و مشترکمان بودند و فقط یه نفر غریبه بود که ظاهراً پسر عموی اَفی بود و پسر ورزیده و موقری بنظر میرسید ،تو مجلس ها به دلیل با جنبه بودن و حرفه ایی بودنم معمولا من رو ساقی میکردند ،اما اون شب اَفی پسر عمو رو بعنوان ساقی معرفی کرد و خواست که ایشون این مسئولیت خطیر رو بعهده بگیره ،من هم بر حسب اتفاق بقل ایشون قرار گرفتم و مجلس استارت خورد ،توی اون دوران هرکه بیشتر مشروب میخورد با جنبه تر بنظر میرسید و عموما رقابتی تو این رابطه شکل میگرفت ،اون شب هم ظاهراً اَفی میخواست با پسر عمویش کل منو بخوابونه پسرعمو پیک جمع رو پر میکرد و یه پیک اظافی هم برای من وخودش پر میکرد
ایشون ظاهراً کشتی گیر بودند و یه سرو گردن از همه ما بلند تر و هیکلی تر همینطور که بغل هم روی زمین دور سفره نشسته بودیم زد روی پای من وگفت داش موری خیلی چاکریم به دقیقه نرسیده بود که دوباره تکرار کرد و اینبار محکم تر
انگار یجورایی داشت قدرت ضرب دستش رو به رُخ میکشید خنده های وحشت ناک و چاکرم مخلصم های بی حساب غیر از اینکه صداش بالا میرفت نکره تر هم میشد به زودی لحجه پیدا کرد و از به لحجه خودشون گپ میزد من جامو عوض کردم
ولی انگار داشت یه اتفاقی میافتاد
حالا دیگه از حال خودش خارج و فحش های رکیک هم به تک تک بچه ها میداد
من که از فحش دادنش به غیرتم بر خورده بود و حالا پس از کَل کَل عرق خوری مست هم بودم به خودم گفتم ،تو مستی، و نباید تصمیم نابخردانه بگیری پس از سالن ویلا خارج شدم تا هوایی عوض کنم و بتوانم تصمیمی عاقلانه برای این فرد بگیرم در حیاط چشمم به استخر یخ زده خورد و گفتم کاش آب داشت و صورتی آب میزدم تا حالم جا بیاد جلو رفتم و نگاهی نافذ بر یخ انداختم و آب را در زیر یخ ها دیدم خوشحال لگدی به سطح زدم و یخ شکست و آب به بالا فوران کرد دستی و صورتی به آب زدم و تو گویی اصلا برای آب بازی آمده بودم ،شهوت آبتنی در من بالا گرفت و در آن ظلمات لخت شده و وارد استخر شدم وای چه آب خنک و فرح بخشی به دقیقه نرسیده بود که خود را در سیاه چاله ایی سرد دیدم که خونم هم در حال یخ زدن است آنقدر میلرزیدم که توان خروج از کف داده بودم
مگر میشود این همه تجربه خوب وبد؟!
بهشت و جهنم در یک آن ؟!
پوست بدنم سوزن سوزن میشد
همه توان خود را گذاشتم و نعره ایی از ترس کشیدم
دو سه تا از بچه ها که هشیار تر بودند به کمکم شتافتند و تن لرزان مرا از آب بیرون کشیدند
پتو پیچم کردند و جلوی شومینه خواباندند ساعتی بعد که کمی حالم جا آمده بود دوباره متوجه فحاشی این پسر شدم
حالا دیگر همه را به رگبار فحش بسته بود بلند شدم و در همان حال که نشسته بود کشیده ایی نثارش کردم
از بخت بد او و نشانه گیری بد من ، ضرب دستم به بینی اش منتقلش شد و چونان گوسفندی که قربانی کنند خون از دماغش فوران کرد
او هم که مست بود وهم مورد حجمه قرار گرفته بود
کنترل را از کف داد
و آنی خود را در جنگی عشیره ایی دید
بر پا خواست و بانک برآورد که آهای همشهری ها بَزَنید و یک تنه بر همگان تاخت
در این ویلا جنگی نا برابر در گرفت
قشون غیبی این جوان به سرکردگی خودش
وجنگ با بقیه میهمانان
بچه ها به زور جوان را جمع و جور کردند و به داخل حمام کشیدند تا بلکه آب سرد مستی را از سرش ببرد
صحنه وحشت ناکی بود
زیر دوش دو سه بار زمین خورد ودوسه نفر را با خود به زیر کشید
خون بینی اش بند نمی آمد
هرکه صحنه حمام را میدید
تو گویی صحنه قتل میبیند
من که مانند موشی آب کشیده در کنار شومینه پتو پیچ بودم به سنوات مشروب خواری های پیشین، بیهوش شدم و دیگر بقیه صحنه را ندیدم
ساعت ۳صبح بود که داداشم صدایم کرد و گفت باید برویم که به بازار گل برسیم ،شغل من گلفروش بود و همه روز ۴صبح به بازار گل میرفتم ،بلند شدم وبا صحنه شوکه کننده ایی روبرو شدم
یک نفر در وسط اتاق خوابیده و رویش ملحفه سفید کشیده شده بود
با اشاره از برادرم پرسیدم که این کیه
او هم با ادا در آوردن و حرکاتی مثل بروسلی نشان داد که همان پسرعموی دوستمان هست
آرام ملحفه را کنار زدم و صحنه عجیب تری دیدم
جنازه ایی لخت که در گوش و بینی اش پنبه بود
و من هم که هنوز مست الکل بودم به نا گاه زدم تو سرم و شیونی سر دادم و گفتم که اینو کی کشتههمه بیدار شدند به جز میت منو بردند تو یه اتاق و نمیدانستم که چرا میخندند به زودی معلوم شد که این پسر مست خواب است و بخاطر اینکه بینی اش خونریزی نکند و آب گوشش خشک شود چنین کاری کردند
و چه بسا چند ساعتی هم که من خواب بودم به این صحنه خندیده اند
و جالب تر از همه ماجرا اینکه صبح روز بعد که این پسر بیدار شده و به خانه میرود
نا گاه در آینه سر و صورت خود را میبیند و شوکه میشودچون چیزی به یاد نمی آورد به افی زنگ میزند و شرح ماجرا را جویا میشود.
افی رٍند هم عنوان میکند که دیشب با بچه محل های لواسان درگیر شدیم و تو عده ایی از ایشان را لت وپار کردی پسر عمو در طول این سی واندی سال بارها داستان رشادتش را با آب و تاب تعریف کرده و جاهایی هم که افشین حضور داشته اورا به شهادت گرفته که چه درسی به بچه های لواسان داده
۴_ جغد شمالی
خیلی از شبها پس از نوشیدن چند پیک با همسرم دعوام میشد وساک جمع کرده بیرون میزدم که راهی سرنوشت خود شوم و با خود عهد میکردم که دیگر باز نگردم ،اما صبح گاهان از ۵۰الی ۵۰۰کیلومتر آنطرف تر به هوش میآمدم و سراسیمه شرمسار و بگاز به ویرانه رابطه باز میگشتم
خاطرات زیادی از آثار این سفر ها دارم لیکن خود سفرها را بیاد ندارم یکی همین جقد است
یک صبح بهاری چشم باز کردم و دیدم داخل ماشین خوابیدم و ظاهراً در حیاط ویلای پدر در یکی از شهرهای شمال هستم
هنوز شرایط را خوب بر رسی نکرده بودم که صدای خش و خش در صندوق عقب ماشین توجهم را جلب کرد با وحشت صندوق را باز کردم و با جغدی درشت اندام روبرو شدم
جغد به این بزرگی را فقط در باغ وحش دیده بودم
تصویر تاری از شب گذشته از جلوی چشمانم گذشت
جقدی بال شکسته که از بغل جاده پیدا کرده بودم
درب صندوق را بستم و کما فی سابق تا تهران گازیدم
در راه برگشت مثل همیشه سرزنش خود و استیصال تمام وجودم را فراگرفته بود و تک تک پیچ های هزار را از خود سوال میکردم ،چطور سیاه مست اینها را گذراندی؟
به تهران رسیدم و جغد را برای تعین تکلیف به کارگاه اسی سپردم ،اونها هم چند روزی تیمارش کردند و به باغ وحش سپردند
کاش مرا هم همان روزها به جایی خوب میسپاردند تا از چنگال خود رها شوم
۵_شکستن تنگ ماهی
نزدیک به عید بود و طبق معمول تو آشپزخانه چند پیکی زده بودم که همسرم شروع به غرزدن کرد گوش دادم و گوش دادم ،او هم همگام با مصرف من ،من را مصرف میکرد و بگومگو شروع میشد کله ام داغ بود و به نا گاه با کف دست ضربه ایی به تنگ زدم و با شکست شیشه تنگ، دستم هم شکافت و ۶بخیه خورد در اورژانس هم پرستاران و پرسنل پچ پچ کنان میگفتن یارو مسته مراقب خودتون باشید
۶_جواب رد به نمایشگاه ماشین
یه ماشین خریده بودم که رو سقفش با چاقو نوشته بودن ایندفعه اینجا پارک کنی خار مادرتو……….من هم بخاطر ارزان بودنش و افتی که برای رنگ سقف میکرد، خریدمش ،اما برای فروشش بد جور گیر کرده بودم ،پس بردمش بنگاه،یک روز بنگاهی زنگ زد و گفت مرد حسابی یا حالت خوب نیست یا مارو مسخره کردی هر شب که مشتری میاد و زنگ میزنیم یه چیزی میگی،پنجا تومان رو میگی صد تومن ،میگی فروشی نیست ووووو
۷– یه روز غروب که کله ام داغ بود ،گفتم یه سر برم قزوین نامزدم رو ببینم
حوالی آبیک چراغ بنزینم روشن شد
پس از زیر گذر رفتم لاین برگشت قزوین تهران و بنزین زدم
هرچه میگازیدم نمیرسیدم
هوا هم تاریک شده بود و خواب برمن مستولی شده بود
کنار زدم و خوابیدم
وقتی چشم باز کردم تابلوی پارک ارم رو دیدم و متوجه شدم که پس از بنزین زدن یکراست به سمت تهران گازیدم ام
۸_خاور شمیران نو
در محله شمیران نو منزل دوستی دعوت بودم و موقع راه افتادن متوجه شدم وسیله ندارم ،پس بنز خاور (کامیون)پدر را سوار و به منزل این دوست رفته و تا پاسی از شب به میگساری پرداختیم ،فردای آن روز دوستم تماس گرفت و عنوان کرد که چند تا همسایه که ظاهراً ماشین تو بهشون مالونده اومدن در خونه به شکایت،و عجیب و غریب تاوان آن شب را هم دادم
۹_ترکمنستان
با اهل خانه و خانواده دو دوست هم پیاله ایی به ترکمنستان رفتیم
شب سوم و با آنکه هر شب را مشروب خورده بودم، دلم لک زده بود برای یه کافه و دیسکو
پس خانواده که خوابیدند به لابی هتل رفتم یه آبجو خوردم و زدم بیرون
تاکسی گرفتم و خواستم منو ببره یه دیسکو
دو سه جا رفتیم و سرک کشیدم اما خوشم نیامد در طی مسیر یه آبجو دیگه خریدم و خوردم
اصولاً برای اینکه هشیاریمو از دست ندم با آبجو شروع میکردم و عموما با ودکا و ویسکی ختم میشد
خلاصه در یک دیسکو جا خوش کردم و تار نمایی از اونجا رو در ذهنم دارم
و الباقی رو از زبان دوستم و همسرم روایت میکنم
ساعت 2شب خانومم متوجه میشه که من هنوز بر نگشتم
به درب اتاق دوستان میرود و میخواهد پیگیر من بشوند
اونها هم از سوابق من مطلع بودند مشروب هم خورده بودند اما لایعقل نبودند تا ۴صبح دم در هتل کاسه چه کنم چرا بدست گرفته بودند من با یک تاکسی و با یک فرد روس رسیدم و تلو تلو خوران پیاده شدم و دست به گردن ایشان ترانه دانم ای زیبای داود مقامی را میخواندم
مرد روس هم عنوان داشت که دوستتان تو کلاپ بغل من نشست و سفارش یک بطری ویسکی داد و پس از اینکه کل بطری را خورد به من گفت حساب کنم
من هم حساب کردم و کارت هتل را نشانم داد و گفت من را برسان
دوستم سعید که متوجه لوتی گری مرد روس شده بود از من خواست که حساب میز و کرایه را به این مرد بدهم
من هم پشت به همه دست در جیبم کردم ویک اسکناس در آورده و به این مرد دادم
مرد محجوب که اینبار از عصبانیت سرخ شده رو به سعید میگوید
این پول یک بستنی هم نیست
و سعید واسی فورا پول مرد را دادند و از ایشان تشکر کردند
ناگفته نماند که روز آخر را هم که مرز را رد میکردیم
آنقدر مست بودم که
دوستان مجبور شدند که یک ون کرایه کنند تا مرز را پیاده رد نکنیم و من گیر نکنم
۱۰_تایلند دوجنسی
شبی در والکینگ استریت گرفتار عشق و شهوت ومستی شدم و معجون آن همبستر شدن با یک دوجنسی نره غول زن نما شد و سبب پرسه زنی تا صبح در خیابان های پاتایا شد
لازم به ذکر است ۵روز آخر اقامتم در پاتایا هرچه میخوردم مست نمیشدم و فقط بی خوابی دیوانه وار بود که گریبانم را گرفته بود
۱۱_شوشلوک(کباب شیشلیک)در قزاقستان
شب ژانویه ۲۰سال پیش در یکی از کافه رستوران های آلماآتی میز رزرو کردیم اینطور بود که با پرداخت ۱۰۰دلار هرچه میخواستیم اوردر میدادیم ،حتی مشروب من عاشق کنیاک بودم و سفارش دادیم آنشب ژامبون اسب را هم برای مزه تجربه کردیم
من که در رقص های خارجی خصوصا در حرکات زمینی و آکروباتیک تبحر خواستی داشتم ابتکار عمل به خرج داده و مجلس را بدست گرفتم
زمانی که برای کشیدن سیگار به محوطه باز که ۳۰درجه زیر صفر بود رفتم باعث حیرت همگان شدم و حتی از توی سالن برای دیدن من به بیرون میشتافتند و با انگشت مرا نشان میدادند و میگفتند شوشلوک شوشلوک ،به واقع مانند کبابی پر چرب که دود میکند ،بخار بود که از من فوران میکرد
اما ساعتی نگذشته بود که همان ترانه نهادینه در ذهنم،ابتکار عمل را بدست گرفت و با صدای بلند آن را میخواندم و دیگر هیچ یادم نیست اما عکسی در جلوی کافه داریم که من را آویزان بر دوش دختری زیبا نشان میدهد که هیچ از او را به یاد ندارم
یک شب هم در راه برگشت از دیسکو با امیر حرفم شد و به قهر بیرون زدم و کم مانده بود از سرما منجمد بشوم
۱۲_عروسی و کله پا شدن عروس
به یک عروسی در یک باغ دعوت شدیم نوبت به هنر نمایی من رسید و حرکات اگرول (حرکت هلیکوپتری)و جک وسط را اجرا کردم
من که کله ام داغ شده بود شروع به چرخش کرم و ناگهان حرکت هلیکوپتری تبدیل شد به حرکت رزمی و عروس را با یک حرکت قیچی به هم پیچاندم و به زمین زدم و تصور کنید چه گندی از آب در آمد
۱۳_میهمانی و کله پا شدن بچه
همان اتفاق آیتم ۱۲هم در منزل خودمان در یک جشن تولد رُخ داد و اینبار قربانی یک کودک سه ساله یکی از دوستانمان بود
۱۳_تماس زنی غریبه که از من در میهمانی شماره گرفته بود
پس از حضور در یک میهمانی خانوادگی و فردای آن شب
زنی به تلفن همراهم زنگ زد و پس از کلی تعریف و تمجید از من از اینکه بهش شماره دادم تشکر کرد
من که مبهوت و شوک شده بودم ازش خواستم که یک ساعت دیگر باهاش تماس بگیرم
او همسر یکی از میهمانان بود که برای کشیدن سیگار به بالکن ساختمان آمده بود و من شماره ام را به ایشان داده بودم
ساعتی بعد یک اسمس عذر خواهی برای ایشان دادم بطوری که توهین آمیز نباشد ،اما با فحش وتهدید ایشان مواجه شدم و مرا یک بیمار روانی سادیسم جنسی خواند
شاید این لقب یکی از القاب الکلیسم من بود ؟!
۱۴_زن دندان طلا
یک روز زنگ منزل به صدا درآمد و همسرم جواب داد
و با تعجب گفت یه خانم ترک زبان هست که فارسی بلد نیست و با تو کار داره !
سراسیمه به پایین رفتم و چهره زنی در چارچوب درب ظاهر شد
میانسال و با دو دندان طلا در ردیف جلوی دندانهایش با چهره ایی آفتاب سوخته و روستایی همسرم که ترکی میدانست به پایین آمد و پس از ترجمه گفتار این زن
رو به من کرد و گفت ایشان از آنجایی آمده که برای وصول چک های برگشتی میروی(راجع به چک در پایین توضیح خواهم داد )
وجای شکر داشت که خیلی حیثیتی نبود
ماجرا از این قرار بود، آن زمانی که نخجوان میرفتم با مردی آشنا شده بودم که کارچاق کن و کرایه کش بود فارسی هم میدانست وشب های میگساری گاها با ما بود یک بار هم گفت شاید به ایران سفر کندو من هم جدی نگرفتم و آدرس محل سکونتم را دادم و هرگز فکر نمیکردم زنش را برای فروش البسه به ایران بفرستد شانس من منزل ما در آپارتمان چند واحدی پدرم بود و جایی برای دو شب اقامت ایشان مهیا بود
۱۵_جا گذاشتن خواهر زن در جاده
از سفر شمال برمی گشتیم ، سه خودرو بودیم
از جاده کندوان و مسیر دیزین، کله هامان هم کمی داغ و میگازیدیم در کنار سرویس بهداشتی پیست ونیمه شب ایستادیم،هیچ ماشینی تردد نداشت و ظلماتی حاکم بر محیط بود
کار ها انجام و راه افتادیم یک ربعی را کورس به کورس میگازیدیم و گاها اسی میومد بقل ما و چیزی میگفت ظاهرش عصبی بود وما هم یه تیکه مینداختیم ومیگازیدیم
کمی بعد احساس کردم با خانومش بحثشون شده و کلشم که داغه ،پس خیلی تحویلش نگرفتیم ،در فرصتی سبقت گرفت و راه را بر هردو ما بست ،پایین آمد و اربده کشان گفت لامذهب های عوضی یک ساعته میگم وایسید ببینم برادر زنم پیش کدومتون هست؟!
ای وای پیش هیچکدام نبود !
دور زدیم و سراسیمه پیچهارا گذراندیم به جلوی سرویس تاریک رسیدیم ،خبری از بچه نبود
به داخل رفتیم و بچه را در سرویس تاریک یافتیم
طفلی از ترس بیرون هم نیامده بود
۱۶_سوگواری و سینه زنی
در ساختمان پدری هرسال در دهه محرم مراسم سینه زنی بر پا بود و عزاداران در واحد برادرم گرد میآمدند و در تاریکی سینه زده و پای میکوبیدند
من علیرغم مخالفت با ایشان یک شب سیاه مست به میان ایشان رفتم و دیگر خیلی یاد ندارم
اما فردا یش متوجه قرمزی و درد قفسه سینه شدم و تو گویی حسابی سینه زده و عزاداری کرده بودم
۱۷_گشت بسیج و پنهان کاری
همیشه برای رفتن به سفر چند بطری عرق تهیه میکردیم
در خروجی شهر ناگهان گشت بسیج جلویمان را گرفت
چهار نفر بودیم
به من گفت بیا بیرون ودرب صندوق را باز کن
خدا رو شکر بطری ها زیر صندلی شاگرد بودند
پس از بازدید صندوق از همه خواست از ماشین خارج شوند
و رفت داخل ماشین و شروع به تفتیش کرد
ناگهان خم شد وزیر صندلی ها را نگاه کرد
حالا من خودم ودوستان را در بازداشت و زیر شلاق میدیدم
اما در عین ناباوری اومد بیرون و گفت میتونید برید
ایوالله عجب مرد باحالی بود
میخواستم بقلش کنم و تشکر کنم
اما جرات نبود
به داخل ماشین نشسیم و رو به بچه ها گفتم ،دمش گرم خیلی مرد بود ،کاش یه شیرینی هم بهش میدادیم
از پشت حسن زد پس کلم و گفت الاغ ،اون موقع که رفتی صندوق رو نشون بدی حمید درب رو باز کرد و بطری ها رو گذاشت زیر ماشین
حالا هم حرکت نکن ببینیم چه خاکی بر سر بریزیم
ماشین من یه کلید قطع کن استارت داشت
پس کلید را قطع کردم و استارت زدم یه بار دو بار سه بار
حمید هم در آن شلوغی درب را باز کرد و مثل مار تا کمر به زیر ماشین رفت
برگشت وگفت خاک بر سرمان شد
شیب بوده و بطری ها قلتیده به لاستیک عقب چسبیده اند
قلبم در دهان آمده بود
حمید گفت برو کاپوت را بالا بزن تا ببینم چه گٍلی به سر بزنم
رفتم کاپوت را بالا زدم و کلی با ماشین ور رفتم
ناگهان یکی از بسیجی ها بانک برآورد که حرکت کن ،گفتم خرابه
گفت حولش بدید و دوسه تا از خودشان هم رفتند پشت بماشین که حول بدهند
من هم که دیگر آب دهانم خشک شده بود کاپوت را بستم و نشستم پشت فرمان چشمهایم را یک لحظه بستم و آماده شکستن بطری ها یا ترکیدن تایر وووو شدم
کلید را به حالت اول گذاشته و ماشین روشن شد
جرأت فرار نداشتم
بچه ها نشستند و با ناباوری گفتند که راه بیافت
تازه فهمیدم که هنر مند و شعبده باز ما بطری ها رو به سر جایش برگردانده است
۱۸_بالا آوردن در تخت دونفره
فکر کنید هم تختی شما نیمه شب از فرط مستی برخیزد و همانطور که نشسته به روی شما بالا بیاورد
این اتفاق برای من هم افتاد
با این تفاوت که بالا آورنده من بودم
۱۹_زلزله بم
تا دوسال پس از زلزله بم من چه شب هایی را به کمک ایشان میشتافتم
سیاه مست ساک میبستم و از تهران به قصد بم حرکت میکردم
اما صبح روز بعد خود را در کنار مرقد امام ،عوارضی قم ،باغ کاشان،و فقط یک بار تا نزدیکی یزد رسیدم
و چه صبح ها که با شرمساری و پشیمانی و ترس به سمت تهران میگازیدم
رفت را بیاد ندارم
اما هر برگشت به درازای یک سال زمان میبرد
۲۰_پیراهن قرمز
از دماوند و یک میهمانی بر میگشتم ،پیراهن قرمز طرح چرم زیبایی که چندی پیش خریده بودم را بر تن داشتم
یک سیگار روشن کردم و شیشه را هم پایین دادم
دوسه کامی نگرفته بودم که ناگهان از روی شکمم شعله ایی برخواست ،خواست خدا بود که از جلو و عقب ماشین نمی آمد و نمیدانم چطور ایستادم و با دست خالی پیراهن را که حالا فقط آستین وپشت داشت را در آوردم و باز سوختگی خیلی سطحی بود ،آری لُنگ ماشین را بر روی سینه انداختم و تا تهران راندم
ادامه دارد…………