با وجود فرصت های بسیاری که داشت، الکل به زندگیش پایان داد. او جزء اولین اعضاء بود و این حکایت را برای تمام زنان دوره ما، تعریف می کند.
داشتم چی می گفتم ... از دور دستها، در خواب و خیال، صدای خود را می شنیدم شخصی را به نام «درسی» صدا می کردم و درباره لباس فروشیها و مشاغل مختلف با او صحبت می کردم ... صداها کم کم واضح تر می شدند... این صدای خودم بود و هرچه نزدیکتر می شد، بیشتر مرا می ترساند ... ناگهان، آنجا، نمی دانم درباره چه حرف می زنم، با کسی که هیچ وقت قبلا او را ندیده بودم. ناگهان، از حرف زدن افتادم، من کجا بودم؟
قبلا وقتی بیدار می شدم، حس می کردم در اتاق عجیبی هستم که نمی دانم کجاست، لباس پوشیده و روی کاناپه دراز کشیده بودم؛ گاهی هم وقتی بیدار می شدم، حس می کردم که در اتاق خودم و در رختخواب دراز کشیده ام و نمی دانم چه موقع و چه ساعتی از روز است، حتی می ترسیدم بپرسم ... اما این بار فرق می کرد، به نظرم آمد که بیدار هستم و بر روی یک صندلی راحتی بزرگ نشسته ام و با زن جوانی که او را نمی شناختم و حالات من برایش عجیب نبود، در حال گفتگو هستم.
او بی وقفه ولی راحت و دلنشین حرف می زد! با وحشت به اطراف نگاه می کردم. من در اتاقی بزرگ و تاریک که اثاثیه اندکی داشت و در واقع اتاق نشیمن یک زیرزمین مسکونی بود قرار داشتم. عرق سردی از کمرم پایین می ریخت؛
دندانهایم به هم می خورد و دستهایم می لرزید؛ برای جلوگیری از لرزش دستهایم بر روی آنها نشستم. واقعا وحشت زده بودم، اما وحشتم ربطی به واکنش های شدید بدنم نداشت. خودم دلیلش را می دانستم.
با مشروب همه چیز درست می شد. از آخرین باری که مشروب نوشیدم، مدت زیادی گذشته بود، اما جرات درخواست مشروب از این غریبه را نداشتم. باید قبل از آنکه این زن بفهمد من دیوانه ام از آنجا می رفتم. بله من دیوانه بودم حتی نمی دانستم چگونه به آنجا رفته ام. من واقعا دیوانه بودم.
لرزش ها شدیدتر شد. ساعتم، ساعت 6 را نشان می داد و آخرین بار که به ساعت نگاه کردم، ساعت 1 بود. آن موقع، خیلی راحت با «ریتا» در رستوران نشسته و داشتم ششمین بطری مارتینی را می نوشیدم و می گفتم کاش گارسون سفارش ناهار را فراموش کند تا حداقل وقت داشته باشم که دو بطری دیگر بنوشم.
فقط دو بطری را در حضور ریتا نوشیدم و چهار بطری دیگر را ظرف 15 دقیقه ای که منتظر آمدنش بودم، نوشیدم. البته صبح طبق معمول وقتی از خواب بیدار شدم برای جلوگیری از درد (خماری) به آهستگی لباس پوشیده و مقدار بسیار زیادی نوشیدم. راستش، ساعت 1 حالت و ظاهر خوبی داشتم. هیچ دردی را احساس نمی کردم. چه اتفاقی افتاده بود؟ وسط شهر نیویورک در خیابان شلوغ و پر سر و صدای چهل دوم کار می کردم...
اینجا، منطقه مسکونی آرامی بود. چرا درسی مرا اینجا آورده بود. او اصلا کی بود؟ چطور با او آشنا شده بودم؟ هیچ جوابی نداشتم و جرات نمی کردم که حتی بپرسم. او هم به نظر نمی رسید که متوجه اشتباهی شده باشد، اما من در این پنج ساعت چکار کرده بودم؟ همه دور سرم می چرخید، شاید کارهای وحشتناکی از من سر زده باشد، ولی حتی خبر نداشتم!
به هر حال از آنجا بیرون آمدم و شروع کردم به قدم زدن، از کنار چند خانه که نمای سنگی قهوه ای داشتند، گذشتم. در آنجا هیچ مشروب فروشی به چشم نمی خورد. بالاخره ایستگاه مترو را پیدا کردم. نام آن، برایم آشنا نبود و مجبور شدم آدرسی مسیری که به سمت گرند سنترال می رفت را بپرسم.
45 دقیقه طول کشید و دوبار مترو عوض کردم تا رسیدم، اما به همان جایی که راه افتاده بودم! از بروکلین بسیار دور شده بودم.
آن شب خیلی مست کردم که البته این عادی بود، ولی همه چیز را به یاد آوردم و البته این، خیلی غیرعادی بود! به یاد آوردم، در دفترچه اسامی در حال جستجوی اسم ویلی سی بروک بودم. تصمیم جدی داشتم تا او را پیدا کرده و بخواهم کمکم کند تا به همان «تیمارستانی» که چیزهایی در موردش نوشته بود، راه پیدا کنم.
خاطرم هست به او تاکید می کردم که می خواهم کاری برای این مشکل انجام دهم و دیگر نمی توانم ادامه دهم...
یادم آمد به پنجره نگاه کردم و فکر کردم شاید این، راه حل راحت تری است. ولی با به یادآوردن این خاطره تنم به لرزه درآمد: آن پنجره سه سال پیش باعث شد تا 6 ماه در بیمارستان لندن بستری باشم. یادم آمد که چه طور بطری پراکسید را از قفسه داروهایم برداشتم و آن را پر از جین کردم و از ترس اینکه مبادا خواهرم آن را پیدا کند، زیر تشکم پنهان کردم.
وحشتی را به یاد آوردم که در آن شب های طولانی و پایان ناپذیر به سراغم می آمد. شب هایی ک مرتبا می خوابیدم و پس از مدتی کوتاه در حالی ک خیس عرق بودم بیدار می شدم، و در نهایت ناامیدی می لرزیدم، آن وقت با عجله محتویات بطری را می نوشیدم و بعد با آرامش شب را بپایان می بردم. هربار که هوشیار می شدم و دوباره به حالت نوشیدن قبلی بر می گشتم.
ندایی از درون در سرم می پیچید: «تو دیوانه ای، تو دیوانه ای، تو دیوانه ای». و من با نوشیدن، اینها را از خود دور می کردم.
این وضع به مدت بیش از دو ماه طول کشید تا اینکه به بیمارستان منتقل شدم و تلاش خود را برای برگشتن به زندگی شروع کردم. این وضعیت بیش از یک سال طول کشید و آن زمان من سی و دو سال داشتم. هر وقت به آن سال آخر که دائم مشروب می خوردم، نگاهی می اندازم، تعجب می کنم که چطور از لحاظ ذهنی و جسمی توانستم دوام بیاورم. چون در مواقعی، کاملا می فهمیدم که به چه انسانی تبدیل شده ام.
ضمنا به یادم می آمد که چه کسی بودم و دلم می خواست چه کسی باشم و تفاوت میان این دو، واقعا وحشتناک بود.
در میخانه خیابان دوم می نشستم، و پس از اینکه پول خودم تمام می شد، هرکس به من مشروب تعارف می کرد، می خوردم. و یا اگر در خانه تنها بودم، دائما گیلاس مشروب در دستم بود، به یادم دارم پی در پی مشروب می خوردم و هدفم این بود که به سرعت همه چیز را فراموش کنم. اصلا نمی شد این وضعت اسف بار را با واقعیت های گذشته، تطبیق داد.
وضع مالی خانواده ام خوب بود و هر وقت پول می خواستم کسی مخالفتی نمی کرد. من در مدرسه شبانه روزی در اروپا درس خوانده بودم و این باعث شده بود که نقش خود را به خوبی بپذیرم و وارد جامعه شوم. دوران رشدم (که مصادف بود با دوران تحریم و جان هلد جی آر و اسکات فیتز جرالد که آن را جاودانه کردند) به من آموخت که با خوش مشربترین آدمها، خوش بگذرانم؛ امیال دورنیم مرا واداشت در این راه از همه آنها پیشی بگیرم.
یک سال پس از خروج از مدرسه، ازدواج کردم. تا اینجا همه چیز خوب و عادی پیش می رفت، مثل زندگی هزاران نفر دیگر. اما پس از آن بود که قصه من، شروع شد. شوهرم الکلی بود و چون افراد فاقد توانایی شگفت انگیز! (قدرت خارق العاده) مورد تمسخرم بودند، طلاق نتیجه کاملا بدیهی بود.
این اتفاق با ورشکستگی پدرم همزمان شد و اجبارا مشغول بکار شدم. تمام تعهدات و مسئولیت هایم نسبت به هرکسی به غیر از خودم را از بین بردم. کار کردن، فقط روشی متفاوت برای رسیدن به هدفی مشابه بود، روشی برای اینکه بتوانم همان کاری را که می خواهم، انجام دهم.
طی ده سال بعد، فقط کار کردم، برای اینکه آزادی و هیجان بیشتری داشته باشم برای زندگی به خارج کشور رفتم، کار کردم تا بتوانم برای رسیدن خواستهای افراطی خودم موفق باشم. با هر کسی که می خواستم، ملاقات می کردم و هرجا که می خواستم می رفتم، هرکاری دلم میخواست انجام می دادم تا اینکه بیش از پیش بدبخت شدم.
با کله شقی و خود سری، به هر لذتی که می خواستم دست می یافتم و هر بار که حس می کردم لذت این خوشی ها کمتر شده و دارد از بین می رود، حالت رخوت و خماری غیرقابل تحمل می آمد و کم کم شراب خوردن صبحگاهی، برایم ضروری شد. «حواس پرتی هایم» بیشتر و بیشتر می شد و کم کم به جایی رسیدم که دیگر به سختی به یاد می آوردم که چطور به خانه رسیده ام.
هر وقت دوستانم به من می گفتند که افراط می کنی، دیگر آنها را دوست خود به حساب نمی اوردم. از گروهی به گروه دیگر می رفتم و از مکانی به مکان دیگر و همین طور به مشروب خوردن ادامه می دادم.
مشروب خواری، بی سر و صدا، از هر چیز دیگری مهم تر شده بود. ولی دیگر به من لذتی نمی داد و فقط دردم را تسکین می داد. اما مجبور بودم بنوشم. بسیار بدبخت شده و بدون شک، غریب دور افتاده ای بیش نبودم. باید به خانه ام در امریکا باز می گشتم. این کار را کردم و با کمال تعجب دیدم که مشروب خواریم شدت یافت.
به مرکز مشاوره مراجعه کردم و مدتی طولانی تحت مداوای روان پزشکی قرار گرفتم و آن وقت بود که مطمئن شدم مبتلا به گسیختگی روانی شده ام. من به کمک نیاز داشتم و می خواستم تلاش خود را بکنم.
همچنان که درمان پیشرفت می کرد، تصویری از خودم به دست می آوردم، خلق و خویی که باعث به وجود آمدن این همه دردسر برای من شده بود. من بیش از حد حساس، خجالتی و آرمانگرا بودم.
ناتوانیم در پذیرش واقعیت های سخت زندگی، باعث شد تا به انسانی شکاک و سرخورده تبدیل شوم که برای در امان ماندن از سوء تفاهم های دنیا، زره ای محافظ پوشیده است. این زره به دیوارهای زندانی تبدیل شد، که مرا در تنهایی و ترس، حبس کرده بودند. برایم، عزمی راسخ، جهت ادامه زندگی، فقط در دنیایی بیگانه، باقی مانده بود. زنی که درونش پر از وحشت و ظاهری نفرت انگیز، داشت. من به شدت نیازمند تکیه گاهی برای ادامه زندگیم بودم.
الکل، همان تکیه گاه من بود و واقعا نمی دانستم که بدون آن، چطور می توانم زندگی کنم. وقتی دکترم گفت: دیگر نباید لب به مشروب بزنم، نمی توانستم حرفش را باور کنم. مجبور بودم به تلاش هایم ادامه دهم و آنقدر محکم بایستم تا بتوانم به قدر نیاز و با کنترل مشروب بنوشم، بدون آنکه اسیرش شوم.
بعلاوه، دکتر چه طور می توانست این مسئله را درک کند؟ او که الکلی نبود؛ او اصلا نمی توانست بفهمد که نیاز به مشروب یعنی چه؟ یا اینکه مشروب چطور می تواند به آدم گرفتار کمک کند. من می خواستم در دنیای عادی زندگی کنم نه در بیابان و به نظرم دنیای عادی، یعنی زندگی در میان مردمی که الکل می نوشند و غیر الکلی ها در آن جایی ندارند.
خودم هم می دانستم که بدون مشروب خوردن، نمی توانم حتی با الکلی ها زندگی کنم. در این مورد حق با من بود. من بدون مشروب خوردن با هیچ کس نمی توانستم راحت باشم و هیچ وقت هم راحت نبوده ام.
بنابراین، نه نیات پاکم و نه زندگی محصور پشت دیوارهای تیمارستان هم مرا هوشیار نگه نداشت و چندین مرتبه مست کردم، تعجب زده شدم ... به شدت آشفته بودم و می لرزیدم.
در آن زمان بود که دکترم، کتاب الکلی های گمنام را به من داد که بخوانم. بخش های اول کتاب برایم، حکم وحی را داشت. من در این دنیا، تنها آدمی نبودم که این گونه رفتار می کرد و چنین احساسی داشتند. بعد به خود آمدم، من نه آدم بدی بودم و نه دیوانه، فقط مریض بودم.
من از یک بیماری واقعی رنج می بردم که مانند همه بیماریهای دیگر اسمی و عوارض و علامت هایی مخصوص خودش را داشت. از جمله: مریض قند، سرطان یا سل. بیماری مسئله ای است قابل احترام چون یک ضعف اخلاقی نیست.
من نمی توانستم دین را تحمل کنم و دوست نداشتم اسم خدا را یا هیچ یک از مقدسات دیگر را بیاورم. اگر این راه، راه رهایی بود، حداقل به درد من نمی خورد. من روشنفکر بودم و به پاسخی روشنفکرانه نیاز داشتم، نه یک پاسخ احساسی.
با قاطعیت این حرفها را به دکترم زدم. می خواستم یاد بگیرم روی پای خود بایستم و نه اینکه هر بار تکیه گاهم را عوض کنم. آن هم تکیه گاهی دست نیافتنی و شک برانگیز، مثل خدا یا مذهب و بنابراین چندین هفته، با آن تفکرات پیش رفتم و به تدریج بخش های بیشتری از آن کتاب را خواندم و هرچه بیشتر می خواندم، بیشتر از خود ناامید می شدم.
پس از آن معجزه ای در زندگیم اتفاق افتاد. معجزه، همیشه برای همه این قدر ناگهانی نیست. اما من دچار بحرانی شده بودم که مرا سرشار از غضب و خشم کرده بود. همین طور که با ناامیدی سیگار می کشیدم و می خواستم در عین نوشیدن الکل، بهبود یابم و پیروزیم را به آنها نشان دهم، دفعتا نگاهم به جمله ای از کتاب، که تخت خوابم باز مانده بود، افتاد: «ما نمی توانیم با خشم زندگی کنیم». ناگهان دیوارها فرو ریخت و نور وارد شد.
من گرفتار و ناامید نبودم. آزاد بودم و دیگر مجبور نبودم برای اینکه چیزی را به آنها نشان دهم مشروب بخورم. این، «دین یا مذهب» نبود، آزادی بود! آزادی از خشم و ترس، آزادی از شناخت خوشبختی و آزادی حاصل از شناخت عشق.
در جلسه ای شرکت کردم تا به چشم خودم این افراد عجیب یا بیچاره که این کار را کرده بودند، ببینم. از زمانی که دنیای شخصی کتابها و رویاهایم را کنار گذاشتم، رفتن به میان جمع مردم، چیزی بود که در همه عمرم با آن روبرو بودم.
رفتم که دنیای واقعی آدم ها و احزاب و مشاغل را ببینم و احساس کردم که در آنجا غریبه ای بیش نیستم و همیشه نیاز به محرک گرم کننده ای مثل مشروب داشتم تا بتوانم به جمع بپیوندم ...
به خانه ای در بروکلین رفتم که پر از غریبه بود ... و فهمیدم که بالاخره، همنوعان خود را پیدا کرده ام. کلمه «رستگاری» که در کتاب مقدس نسخه کینگ جیمز به زبان عبری آمده، معنای دیگری هم دارد و آن «بازگشت به خانه» است. من «رستگاری» خود را یافته بودم و دیگر تنها نبودم.
و این، آغاز زندگی تازه ای بود، یک زندگی کامل تر و شادتر از آنچه که تاکنون شناخته بودم یا آن را ممکن می دانستم. دوستان جدیدی پیدا کرده بودم، دوستانی فهیم که غالبا بهتر از خودم می فهمیدند که چه فکری می کنم و چه احساسی دارم و به من اجازه نمی دادند به زندان تنهایی و ترس باز گردم و آسیبی حتی جزئی به خود وارد کنم.
وقتی مسئله ای را با آنها در میان می گذاشتم، خود را همان طوری می دیدم که واقعا بودم و من هم مانند آنها بودم.
ما صده ویژگی مشترک شخصیتی داشتیم، ترس ها، نگرانی ها، علایق و نفرت ها. ناگهان، من خودم، اشتباهاتم و همه چیز را، همان طور که بود، پذیرفتم.
به هر حال، آیا با هم یکسان نبودیم؟ همین که پذیرفتم، آرامش درونی تازه ای یافتم. تمایل و قدرت کنار آمدن با خصوصیات شخصیتی که زندگی را برایم دشوار ساخته بود، را پیدا کردم.
قضیه همین جا خاتمه پیدا نکرد. آنها می دانستند با آن پرتگاههای سیاهی که هر لحظه آماده بودند تا در هنگام عصبی یا افسرده شدنم، مرا ببلعند، چکار کنند. آنها برای ما که تمام عمر از حقایق گریخته بودیم، برنامه منسجمی داشتند که هدف آن بوجود آوردن بیشترین امنیت درونی بود. به محض آنکه شروع به تمرین «دوازده قدم» کردم، احساس بدبختی که سالها مزاحمم بود، بمرور از بین رفت و تمرین ها، اثر کرد.
من که از سال 1939 تاکنون عضو فعال الکلی های گمنام بوده ام، خود را یکی از اعضای مفید جامعه بشری می دانم. بعلت زجرهایی که در زندگی خود کشیده ام، شایستگی و تجربه آن را پیدا کردم تا به افرادی که در یک زندگی شبیه من نقش داشته اند کمک کنم و آرامش ببخشم.
همیشه بالاترین لذت برایم، سهیم شدن در خوشبختی تازه ای بود، که افرادی مانند خود من از آن بهره مند گشته اند. توانایی کار کردن مجدد و امرار معاش برایم، در جایگاه دوم اهمیت قرار دارد، من معتقدم که آن اراده شخصی افراطی که زمانی داشتم، حالا در جایگاه اصلی خود قرار گرفته است، زیرا که چندین بار در روز می گویم: «باشد که اراده تو عملی شود و نه من»، و واقعا اعتقاد قلبی من همین است.