داستان بنیان گذاران

داستـان بیــل(انجمن الکلی های گمنام)

 

داستـان بیــل

تب جنگ در شهر نیوانگلند بسیار بالا بود. ما افسران جوان از پلاتسبرگ به آنجا اعزام شده بودیم. از اینکه مردم ما را به خانه های خود میهمان می کردند خوشحال بودیم و احساس قهرمانی می کردیم. آنجا عشق بود، تحسین بود و جنگ، لحظه هایی والا، همراه با طنز و خنده در فواصل آن. بالاخره من نیز جزئی از آن زندگی شدم.

در گرماگرم این هیجانات بود که مشروب را کشف کردم و هشدارهای شدید و تعصب آلود خویشان را در مورد آن به فراموشی سپردم. پس از مدتی با کشتی به طرف مآموریت جدیدی حرکت کردیم و من که شدیدا تنها بودم دوباره به الکل روی آوردم.

در انگلستان پیاده شدیم، در آنجا به دیدار کلیسای بزرگ وینچستر رفتیم که در من تاثیر زیادی گذاشت. در دور و بر شروع به گردش کردم، توجهم به نوشته های یک سنگ قبر قدیمی جلب شد، نوشته بود:

«اینجا مزار سرباز توپخانه ای از منطقه

همپشایر است.

که بهنگام مرگ مشغول نوشیدن آبجو بود.

سرباز خوب هرگز فراموش نمی شود.

چه با گلوله کشته شود چه با مشروب.»

این اخطار شومی بود که موفق به درک آن نشدم. در سن بیست ودو سالگی، من که دوران خدمت سربازی ام را در جنگهای خارجی گذرانده بودم، سرانجام به وطن بازگشته خود را مثل یک رهبر تصور می کردم، مگر نه ایکه همقطاران هدیه مخصوصی برای قدردانی به من داده بودند؟ تصور میکردم استعداد رهبری ام، مرا در راس موسسه بزرگی قرار خواهد داد و من مدیری خواهم شد بسیار با قدرت و مطمئن.

به کلاس شبانه مدرسه حقوق رفتم، کاری هم به عنوان مامور تحقیق در یک دفتر وکالت گرفتم. خود را در راه موفقیت می دیدم، خیال داشتم به تمام دنیا ثابت کنم که آدم مهمی هستم. جریان کار مرا به طرف بازار سهام کشید و کم کم به بورس سهام علاقه مند شدم. خیلی ها پولشان را از دست می دادند اما بعضی ها هم بسیار ثروتمند می شدند، چرا که من نشوم؟

ضمن مدرسه حقوق به تحصیل اقتصاد و بازرگانی مشغول شدم اما چون استعداد الکلی بودن را داشتم، نزدیک بود در کلاس وکالت مردود شوم در یکی از امتحانات نهایی آنقدر مست بودم که تفکر و خواندن و نوشتن باریم امکان نداشت. با آنکه مشروب خوردنم همیشگی نبود اما همسرم را آزار می داد.

ما صحبتهای زیادی در این مورد می کردیم و من سعی داشتم احساس واقعه قبل از وقوعی را که در او پدید آمده به نحوی آرام کنم. به او می گفتم مردان نابغه و خلاق بهترین پدیده های خود را در حالت مستی خلق کرده اند و پرعظمت ترین پرداخته های افکار فلسفی از آن بر می خیزند.

همزمان با پایان کلاس، دریافتم که وکالت برایم مناسب نیست. فریبندگی گرداب بازار سهام، مرا در چنگال خود اسیر کرده بود. مدیران بازرگانی و اقتصاد قهرمانان رویاهای من بودند. با آمیختن الکل و تخیلاتم شروع به ساختن سلاحی کردم اما غافل از آن بودم که روزی مانند بومه رنگ به طرفم بر می گردد و مرا تکه تکه می کند.

من و همسرم با قناعت و صرفه جویی، مبلغ یکهزار دلار پس انداز کردیم و مقداری اوراق قرضه و سهام ارزان که مورد توجه بازار نبود خریدیم، تصور کردیم روزی قیمت آنها بالا خواهد رفت و اینطور هم شد.

سعی داشتم دوستان مشغول در بازار سهام را متقاعد کنم که مرا برای بررسی و ارزیابی به کارخانه جات خارج شهر اعزام کنند که موفق نشدم. با این حال من و همسرم تصمیم به رفتن گرفتیم تئوری من این بود که بیشتر پول خود را در معاملات سهام به دلیل وارد نبودن به بازار از دست می دهند اما بعدها دلایل فراوان دیگری نیز کشف کردم.

ما از کارهای خود استعفا دادیم و با یک موتور سیکلت راهی شدیم. بار ما یک چادر، یک دست لباس اضافی، پتو و سه جلد کتاب قطور راهنمی اقتصادی بود.

دوستان ما اعتقاد داشتند که یک کمیسیون رسیدگی به امور دیوانگان باید در مورد ما تشکیل می شد! شاید هم درست فکر می کردند اما تا حدودی نتیجه گیری من موفقیت آمیز بود و بدین جهت مقداری پول عایدم شد و یک بار هم برای مدت یک ماه درد یک مزرعه مشغول به کار شدیم تا بدین وسیله از سرمایه کوچکمان برداشت نکنیم، آن آخرین کار بدنی صادقانه ای بود که من در آن دوران انجام دادم.

ما تمام شرق آمریکا را در عرض یک سال پیمودیم و ثمره آ ن گزارش یک ساله ای به بازار سهام بود که باعث شد شغل خوبی با خرج سفره ای چرب نصیبم شود و در یک معامله آزاد هم مقدار بیشتری پول به دست آوردم. خلاصه حاصل سود آن سال به هزارها دلار بالغ شد.

تا چند سال بعد هم بخت با من یار بود و پول و تحسین فراوان بر سر و رویم فرو می ریخت و به همه چیز رسیده بودم. قضاوتها و ایده های من را بسیاری از مردم دنبال می کردند و از طریق روزنامه میلیونها نفر از ن بهره مند می شدند. بازار پر رونق اواخر دهه 1920 در حال جوش و خروش بود.

مشروب قسمت بزرگ و فرح بخشی از زندگی من شده بود. در کلوپهای شبانه شمال شهر همه ولخرجی های هزار دلاری می کردند و حرفهای میلیونی می زدند. صحبت های فریاد گونه فضا را پر کرده بود، مسخرگان می توانستند مسخرگی کنند و بهای آن را نیز بپردازند. من هم دوستان گرد شیرینی فراوانی پیدا کرده بودیم.

تمام روز و تقریبا هر شب مشروب میخوردم و این مسئله جنبه جدی تری پیدا کرده بود. بالاخره سرزنشهای دوستان به دعوا مرافعه ختم شد و من به گرگ تنهایی مبدل شدم. صحنه های غم انگیز زیادی در آپارتمان مجلل ما اتفاق می افتاد، البته من هیچ گاه به همسرم خیانت واقعی نکردم و وفاداری من که گاه مستی بیش از حد هم به آن کمک می کرد باعث می شد که از اینگونه گرفتاریها در امان بمانم.

در سال 1932 تب بازی گلف مرا گرفت و ما یکباره به حومه شهر نقل مکان کردیم. وقتی در بازی از والتر هیگن شروع به بردن می کردم، همسرم باریم ابراز احساسات می کرد اما مشروب خیلی زودتر به حساب من رسید تا والتر.

صبحها حالتی عصبانی و وحشت زده داشتم. بازی گلف موقعیت مشروب خوری شبانه روزی را برایم فراهم می کرد. از اینکه دور و بر زمین اختصاصی پرسه می زدم خیلی خوشحال بودم. این زمین اختصاصی شدیدا مرا تحت تاثیر قرار داده بود. چهره ام برنزه و حالتی را که افراد موفق دارند پیدا کرده بود مدیر بانک محلی با شک و تردید کشیدن چمهای درشت مرا نظاره می کرد.

در اکتبر سال 1929 یکباره دروازه های جهنم به روی بورس سهام نیویورک باز شد. در غروب یکی از آن روزهای وحشتزا از بار هتل تلوتلو خوران خود را به داخل یک آژانس امور سهام رساندم. ساعت 8 بعدازظهر بود.

پنج ساعت از بسته شدن بازار می گذشت. ماشین تحریر خودکار هنوز تق تق می کرد، من به یک نقطه از نوار داخل خیره شده بودم، حروف 32XYZ بچشم می خورد که صبح آن روز 52XYZ بود. من کارم تمام بود و همین طور کار تعداد زیادی از دوستان.

روزنامه ها از خودکشی مردان سرمایه دار گزارش می دادند که مرا منزجر می کرد، من اهل خودکشی نبودم. دوباره به بار برگشتم. به من چه مربوط که دوستانم از ساعت ده، میلیونها دلار از دست داده بودند. فردا هم روز دیگری است. همانطور که مشغول مشروب خوردن بودم بار دیگر خواسته قاطعانه و قدیمی برنده شدن در من زنده شد.

صبح روز بعد به دوستی که در مونترال داشتم تلفن زدم، هنوز مقدار زیادی پول برایش باقیمانده بود، فکر می کرد که بهتر است من هم به کانادا بروم. در بهار بعد دوباره زندگی ما به روالی که به آن عادت داشتیم برگشت.

احساس می کردم مانند ناپلئون از جزیره البا برگشته ام اما برای من سنت هلنی وجود ندارد. سرانجام مشروب خواری دوباره به حسابم رسید و دوست دست و دلبازم مجبور شد عذر مرا بخواهد. این دفعه دیگر ما آس و پاس ماندیم.

به خانه پدر و مادر همسرم نقل مکان کردیم، کاری پیدا کردم که بعد به خاطر دعوا با یک راننده تاکسی آنرا از دست دادم.

هیچ کس نمیتوانست پیش بینی کند که من برای مدت پنج سال بعد، قادر نباشم یک کار درست و حسابی دست و پا کنم و یا حتی یک نفس هشیار بکشم. همسرم در یک فروشگاه بزرگ مشغول به کار شد و وقتی خسته به خانه بر می گشت با مستی من روبه رو می شد. من به صورت میهمان ناخوانده و جا خوش کرده آژانس های فروش سهام در آمده بودم.

بالاخره مشروب از حالت لوکس خود خارج شد و به صورت یک نیاز درآمد. روزی دو سه بطر جین خانگی قاچاق، برنامه همیشگی من شده بود. گاهی اوقات یک معامله کوچک، چند صد دلاری نصیبم میکرد و بدهکاری خود را به بارها و اغذیه فروشیها می پرداختم.

این جریان بدون وقفه ادامه داشت و سپس لرزشها و تشنجهای صبحهای زود شروع شد. یک چتور جین و شش بطر آبجو لازم بود تا بتوانم صبحانه ام را بخورم. هنوز فکر می کردم که می توانم اوضاع را کنترل کنم. مدتی هم به طور متناوب هشیار بودم و مشروب نخوردم که هر بار امید همسرم را زنده می کرد.

به تدریج اوضاع بدتر شد و خانه به تصاحب موسسه وام دهنده رفت. مادر همسرم درگذشت و همسر و پدر همسرم بیمار شدند.

یکبار یک موقعیت معاملاتی خوب بایم پیش آمد، سهام در نقطه پایین سال 1932 بود، من به طریقی موفق شده بودم که یک گروه خریدار گرد هم آورم و قرار بود مرا در منافع آن دست و دلبازانه سهیم کنند اما در کش و قوس شگفت انگیز الکل اسیر شدم و این شانس بزرگ را دست دادم.

به خود آمدم، مشروب خواری باید متوقف میشد. متوجه شدم که حتی یک گیلاس مشروب هم نمیتوانم بخورم و به آخر خط رسیده ام. من قبلا هم دست خطهای زیادی با وعده های شیرین نوشته بودم اما همسرم با خوشحالی با ور داشت که این بار جدی هستم و همینطور هم بود.

به فاصله کوتاهی دوباره مست به خانه آمدم، از خود هیچ مقاوتی در مقابل اولین گیلاس نشان نداده بودم، پس قدرت عالی تصمیم گیری من کجا رفته بود، جوابی برایش نداشتم و حتی به فکرم هم نیامد بود.

لابد کسی مشروبی جلوی من گذاشته و من هم آن را خورده بودم. آیا من دیوانه بودم. شک برم داشت زیرا از دست دادن جنبه تا بدان حد به نظر من نزدیک به دیوانگی بود.

عهد و پیمان خود را تجدید و دوباره سعی کردم. مدتی گذشت و اعتماد به نفس تبدیل به غره گی شد. حالا دیگر به کارخانه جات مشروب سازی پوزخند می زدم و تصور می کردم کنترل را به دست آورده ام. یک روز وازد کافه ای شدم که تلفنی بزنم، طولی نکشید که خود را در حال کوبیدن مشت بر روی پیش خوان بار یافتم.

از خود می پرسیدم چطور شد که دوباره کارم به این جا کشید؟ پس از آنکه ویسکی اثرات خود را در مغزم گذاشت، به خود گفتم دفعه بعد کنترلم بهتر خواهد بود ولی حالا که خوردم بهتر است تا آنجا که جا دارد بخورم و این کار را هم کردم.

پشیمانی، وحشتزدکی و ناامیدی روز بعد فراموش شدنی نیست. شهامت مقابله را از دست داده بودم و اکار سرعت غیرقابل کنترلی داشت و احساس هولناکی در من به وجود آمده بود. به ندرت جرات رفتن به آن طرف خیابان را پیدا می کردم زیرا می ترسیدم در وسط خیابان از حال بروم و در هوای نیمه تاریک صبح زود، کامیونهای عابر، مرا زیر بگیرند.

از یک اغذیه فروشی که تمام شب باز بود دوازده قوطی آبجو خریدم و اعصاب ملتهب من بالاخره آرام شد. یک روزنامه صبح خبر می داد که بازار سهام دوباره به جهنم رفته است، من هم همینطور، بازار می تواند بهبود یابد اما من نمی توانم، این بار سنگینی بود.

آیا باید خودکشی می کردم؟ نه، حالا نه بعد یک غبار فکری، بله جین آن را درست خواهد کرد، دو بطری و سپس فراموشی.

جسم و فکر مکانیزم های شگفت آوری هستند آنها دست و پا زدن مرا برای دو سال دیگر تحمل کردند. بعضی اوقات وحشت و دیوانگی صبحگاهی وادارم می کرد به کیف پول همسرم دست برد بزنم. دوباره به خیال خودکشی افتادم اما مردد بودم که خود را از پنجره به بیرون پرتاب کنم و یا از سمی که در قفسه داروها بود استفاده کنم.

به ناتوانی خود ناسزا می گفتم. سفرهای زیادی از شهر به حومه و یا بالعکس کردیم و این بخاطر یافتن راه فراری بود که من و همسرم در جستجویش بودیم شکنجه روحی و جسمی آنقدر جهنمی بود که ترسیدم از پنجره ناگهان به خارج پرتاب شوم. به هر طریقی بود تشک خود را به طبقه زیرین بردم، مبادا که خود را به بیرون بیندازم.

دکتری را به بالینم آوردند و او مسکنی قوی برایم تجویز کرد. روز بعد مرا در حال نوشیدن جین و خوردن قرص مسکن، هر دو با هم پیدا کردند. خوردن مشروب و مسکن به زودی مرا به زمین کوبید. دوستان، نگران مشاعر من بودند، من هم همینطور وقتی مشروب می خوردم و غذایم یا بسیار کم بود یا اصلا نمی توانسم چیزی بخورم. چهل پوند وزنم پائین رفته بود.

با کمک مادرم و برادر زنم که یک طبیب است در یک بیمارستان معروف که مخصوص دوباره سازی جسمی و روحی الکلی ها بود بستری شدم. در اثر روش معالجه ای که «بلادانا» نامیده می شود مغز من از حالت غبار آلود به در آمد و «هایدروتراپی» و ورزش سبک هم کمک بسیار کرد و از همه مهمتر با دکتری مهربان آشنا شدم، روحا و جسما نیز سخت بیمارم.

در آنجا آموختم که الکلی ها نیروی اراده شان در مورد مشروب به طور حیرت آوری ضعیف می شود.

لیکن در موارد دیگر غالبا از نیروی اراده کافی برخوردار هستند. دانستن این مطلب تا حدی باعث تسکین می شد و رفتار باور نکردنی مرا که با ناامیدی می خواستم مشروب را ترک کنم توجیه می کرد.

با آگاهی از این حالت با امید فراوان به آینده می نگریستم و سه چهار ماهی پرنده امیدم در اوج پرواز می کرد. مرتب به شهر می رفتم، پول کمی هم در می آوردم، مطمئن بودم که جوابم را پیدا کرده ام و آن خودشناسی است.

من در اشتباه بودم زیرا آن روز ترسناک رسید که دوباره مشروب خوردم و منحنی در حال نزول سلامت اخلاق و جسم من ناگهان به پایین ترین حد ممکن رسید. پس از مدتی مجددا در بیمارستان بستری شدم. تصور می کردم که این دیگر صحنه آخر است و پرده ها به پایین آمده اند. به همسر نگران و مایوس من گفتند که یا در حالت «دلریوم ترمنز» قلب من از کار خواهد افتاد و یا ظرف یکسال دچار حالتی دیگر بنام «وت برین» خواهم شد. او میبایستی به زودی یا مرا تحویل مرده شور بدهد و یا به تیمارستان بسپارد.

آنها نیازی نداشتند این مطالب را به من بگویند، خود آنرا می دانستم و حتی از آن استقبال هم میکردم. این ضربه شکننده ای برای غرور من بود. منی که خیلی به خودی و قابلیتهایم مباهات می کردم، قدرت حل کردن مشکلاتم را از دست داده بودم.

در حال فرو رفتن در تاریکی بودم و می رفتم تا به جمع می گساران بیشماری که قبل از من به این راه رفته بودند بپیوندم. به فکر همسر بیچاره ام افتادم و دوران خوشی که گاهی اوقات با هم داشتیم، حاضر به هر کاری بودم تا بلکه از خجالت او بدر آریم و جبران مافات کنم اما دیگر خیلی دیر شده بود.

هیچ کلامی نمی تواند احساس تنهایی و نومیدی مرا در آن گرداب تلخ افسوس بیان کند. باتلاق از همه طرف مر در برگرفته بود و من حریف را در مقابل خود می دیدم. الکل ارباب من بود و من پایمال شده بودم.

با لرزش از بیمارستان بیرون آمدم، مرد کمر شکسته ای بودم، ترس برای مدت کوتاهی هشیارم کرد اما بار دیگر با وسوسه گیلاس اول غافل گیر شدم. در روز متار که جنگ سال (1934) دوباره شروع به خوردن کردم.

همه از من کناره گیری می کردند. آنها معتقد بودند که یا مرا باید در محلی به زنجیر کشید، یا رهایم کرد تا لنگ لنگان راهی عاقبت دردناک خود شوم. چقدر سیاه است تاریکی قبل از طلوع، در واقع آن شروع آخرین هرزه گی من بود، قرار بود منجنیقی مرا به دیاری که مایلم آن را بعهد چهار حیات بنامم، پرتاب کند. قرار بود با خوشبختی، آرامش و مثمرثمر بودن آشنا شوم و به راهی پای بگذارم که به طور غیر قابل باوری هرچه زمان بگذرد شگفت آورتر شود.

در اواخر نوامبر سرد آن سال در آشپزخانه مشغول خوردن مشروب بودم، حالت مخصوصی از رضایت در من بود ز یرا به اندازه کافی جین دور و بر خانه جاسازی کرده بودم که برای تمام شب و فردایم کافی به نظر می رسید. همسرم سر کارش بود، در فکر بودم که آیا جرات دارم یک بطری جین در زیر تختخواب مخفی کنم؟ من قبل از روشن شدن هوا به آن احتیاج داشتم.

نقشه کشی هایم را صدای تلفن متوقف کرد. صدای گرم و خوش یک دوست قدیمی دوران مدرسه بود. سئوال کرد آیا میتواند به دیدارم بیاید؟ او دیگر مشروب نمی خورد و هشیار بود. تا آنجا که به خاطر داشتم سالهای زیادی از آن زمان که او با این شرایط به نیویورک آمده بود می گذشت.

برایم تعجب آور بود از گوشه و کنار شنیده بود او را به خاطر دیوانگی ناشی از الکل به تیمارستان انداخته اند. کنجکاو بودم که چگونه فرار کرده است، به او گفتم حتما می تواند شام را با ما باشد. بدین وسیله می توانستم به بهانه داشتن مهمان آزادانه مشروب بخورم.

به هیچ وجه به او و شرائط حال او نمی اندیشیدم و فقط در فکر زنده کردن خاطرات گذشته خود بودم. به یاد زمانی افتادم که با او برای تکمیل عیشمان یک هواپیمای دربست اجاره کرده بودیم! آمدن او مانند واحه ای در میان صحرای بی انتها، پوچ و دلتنگ کننده زندگی من بود.

در باز شد و او به درون آمد، پوستی سالم و حالتی نورانی داشت. برق مخصوصی در چشمانش دیده میشد. به طور غیرقابل تصوری تغییر کرده بود، چه اتفاقی افتاده بود؟ یک لیوان مشروب به طرفش سر دادم، از خوردن امتناع کرد، مایوس اما کنجکاو فکر کردم چه اتفاقی برای او افتاده است او خودش نبود. سئوال کردم جریان چیست؟

با نگاهی مستقیم به سادگی و با لبخند گفت:«من مذهب پیدا کرده ام.» مبهوت شده بودم، که این طور، او سال گذشته الکلی لاف زنی بیش نبود. مشکوکانه فکر کردم حالا هم در مورد مذهبی بودنش کمی گزاف می گوید. چشمانش آن برق مخصوص را داشت.

بلی این رفیق قدیمی آتشی در وجودش بود، به هر حال که خدا عمرش بدهد، بگذار یاوه سرایی کند، مطمئنا مشروب من بیشتر از موعظه او دوام خواهد آورد.

اما او یاوه سرایی نکرد به طور دقیق و مشخص راجع به دو نفر مردی صحبت کرد که در دادگاه برای وساطت از او حاضر شده بودند و قاضی را قانع کرده بودند تا او را از اقات در تیمارستان معاف کند. آنها در دادگاه راجع به یک ایده مذهبی ساده و یک برنامه عملی قابل اجرا صحبت کرده بودند. این جریان دو ماه پیش به وقوع پیوسته بود و نتیجه آن به وضوح نشان می داد که موثر واقع شده است.

او آمده بود تا اگر در من تمایلی باشد تجربه اش را در اختیارم بگذارد. شوکه شده بودم اما کنجکاو هم بودم و در واقع می بایستی علاقه مند هم باشم زیرا که هی امیدی نداشتم.

او ساعتها صحبت کرد. خاطرات کودکی جلوی چشمم مجسم شد و تقریبا می توانستم صدای واعظ مسیحی را در روزهای یکشنبه، آن دوردورها، در روی تپه ها، بشنوم. بیاد قسم نامه ای افتادم که برای خودداری از صرف مشروبات الکلی تنظیم شده بود، من هرگز آن را امضا نکردم.

به یاد پدربزرگم افتادم که با پاک دلی و بدون سو نیت، بعضی از مردمان کلیسا و اعمالشان را حقیر می شمرد.

او اصرار داشت که نوای سپهر گردون واقعا در ترنم است اما دوست نداشت که واعظ چگونگی گوش دادن به آن را برایش معین کند. به یاد شجاعت او افتادم که درست قبل از مرگش راجع به اینگونه مسائل صحبت میکرد. تمام این خاطرات ناگهان از اعماق گذشته ام سر گشودند و بغض گلویم را باعث شدند.

آن روز زمان جنگ که به کلیسای قدیمی وینچستر رفته بودم در پیش چشمم مجسم شد.

من همیشه به یک قدرت برتر از خود اعتقاد داشته ام و به دفعات در این مورد اندیشیده ام، من منکر خدا نبوده ام، عده کمی از مردم واقعا منکر خدا هستند زیرا در معنا کافر بودن باور کورکورانه ای از این فرضیه غریب است که کهکشان شروعش از صفر بوده و بدون هدف به طرف هیچ می شتابد.

قهرمانان رویاهای من متفکرین، شیمی دانها، ستاره شناسان و حتی پیروان مکتب تکامل، همگی عقیده دارند که قوانین و قدرتهای بزرگی در کار است و من هم با وجود نشانه های مخالف شک زیادی نداشتم که یک اراده نیرومند و متوازن زیربنای همه چیز است.

چگونه می توانست این همه قوانین دقیق و تغییرناپذیر بدون یک آفریدگار دانا وجود داشته باشد؟ من حداقل می باید به نیروئی در طبیعت که نه حد و نه زمان میشناسد اعتقاد می داشته ام اما این بالاترین مرحله ای بود که تا به آن روز رفته بودم.

وقتی صحبت از خدایی برای من می شد، وقتی می گفتند او عشق است و قدرتش مافوق انسان است، بی حوصله می شدم و مغزم در را به روی این تئوری به شدت می بست. اینجا نقطه جدایی من با مردان مذهبی و مذاهب دنیا بود.

مسیح را به عنوان یک مرد بزرگ قبول داشتم ولی فکر می کردم پیروانش راه او را درست دنبال نمی کنند. درسهای اخلاقی او بسیار عالی بود اما من برای خود قسمتهایی را که مشکل نبود و به نظر آسان می آمد جدا کرده و بقیه را به دور ریخته بودم.

آن جنگها، آتش سوزیها و تناقضی که جدالهای مذهبی به وجود آورده بود حالم را به هم میزد. به راستی شک داشتم که مذهب در ج-مع کار مثبتی از پیش برده باشد. با قضاوتها حاصل از انچه که در اروپا و بعد از آن دیده بودم ارتباط خدا را با بندگانش کوتاه می دیدم و برادری انسانها را طعنه ای تلخ می یافتم اما اگر شیطانی در کار بود به نظر می آمد که همه کاره دنیا او باشد و بدون شک مرا در اختیار خود داشت.

دوستم در مقابل من نشست و بدون مقدمه گفت خدا کاری برای او انجام داده است که او خود قادر به انجامش نبود. او گفت نیروی اراده انسانی اش شکست خورده بود و پزشکان حکم غیرقابل علاج بودن او را صادر کرده بودند و اجتماع در حال به زنجیر کشیدنش بود.

او هم مثل من شکست کامل خود را اقرار داشت. در واقع او از کام مرگ بازگشته و دفعتا از حالت یک توده زباله به نقطه ای از زندگی رسیده بود که از بهترینی که تا آن زمان می شناخت به مراتب بهتر بود.

آیا منشا این نیرو از وجود او بود؟ مسلما نه، هیچ نیروی برتری در او وجود نداشت که در آن لحظه در من نباشد.

دیگر جوابی نداشتم، فکر اینکه گویا افراد مذهبی درست می گفته اند در من قدرت گرفت. اینجا چیزی در قلب یک انسان نهفته بود که کار غیر ممکن را ممکن می ساخت. عقاید من راجع به نیرومند و متوازن زیربنای همه چیز است.

چگونه می توانست این همه قوانین دقیق و تغییرناپذیر بدون یک آفریدگار دانا وجود داشته باشد؟ من حداقل می باید به نیروئی در طبیعت که نه حد و نه زمان میشناسد اعتقاد می داشته ام اما این بالاترین مرحله ای بود که تا به آن روز رفته بودم.

وقتی صحبت از خدایی برای من می شد، وقتی میگفتند او عشق است و قدرتش مافوق انسان است، بی حوصله می شدم و مغزم در را به روی این تئوری به شدت می بست. اینجا نقطه جدایی من با مردان مذهبی و مذاهب دنیا بود.

مسیح را به عنوان یک مرد بزرگ قبول داشتم ولی فکر می کردم پیروانش راه او را درست دنبال نمی کنند. درسهای اخلاقی او بسیار عالی بود اما من برای خود قسمتهایی را که مشکل نبود و به نظر آسان می آمد جدا کرده و بقیه را به دور ریخته بودم.

آن جنگها، آتش سوزیها و تناقضی که جدالهای مذهبی به وجود آورده بود حالم را به هم میزد. به راستی شک داشتم که مذهب در جمع کار مثبتی از پیش برده باشد. با قضاوتها حاصل از آنچه که در اروپا و بعد از آن دیده بودم ارتباط خدا را با بندگانش کوتاه می دیدم و برادری انسانها را طعنه ای تلخ می یافتم اما اگر شیطانی در کار بود به نظر می آمد که همه کاره دنیا او باشد و بدون شک مرا در اختیار خود داشت.

دوستم در مقابل من نشست و بدون مقدمه گف خدا کاری برای او انجام داده است که او خود قادر به انجامش نبود. او گفت نیروی اراده انسانی اش شکست خورده بود و پزشکان حکم غیرقابل علاج بودن او را صادر کرده بودند و اجتماع در حال به زنجیر کشیدنش بود.

او هم مثل من شکست کامل خود را اقرار داشت. در واقع او از کام مرگ بازگشته و دفعتا از حالت یک توده زباله به نقطه ای از زندگی رسیده بود که از بهترینی که تا آن زمان می شناخت به مراتب بهتر بود.

آیا منشاء این نیرو از وجود او بود؟ مسلما نه، هیچ نیروی برتری در او وجود نداشت که در آن لحظه در من نباشد.

دیگر جوابی نداشتم، فکر اینکه گویا افراد مذهبی درست می گفته اند در من قدرت گرفت. اینجا چیزی در قلب یک انسان نهفته بود که کار غیرممکن را ممکن می ساخت. عقاید من راجع به معجزات درست در همان موقع به شدت تغییر کردند. به خود گفتم گذشته پوسیده را فراموش کن. در اینجا یک معجزه درست رو به روی من در آشپزخانه نشسته بود و با صدای رسایش بشارت عظیمی داشت.

متوجه شدم دوستم چیزی بیشتر از سر و سامان یافتن ظاهری در خود دارد. او در سطح دیگری قرار داشت و ریشه اش در خاک تازه ای مستقر شده بود.

علیرغم وجود این شاهد زنده هنوز رد پای تعصب قدیمی ام را در خود می دیدم. نام خدا تنفر خاصی را در من بیدار می کرد. وقتی که صحبت از احتمال وجود یک خدای شخصی به میان می آمد، این احساس در من شدیدتر میشد و اصلا از این ایده دل خوشی نداشتم.

می توانستم ایده هایی مانند قدرت خلاقه، عقل کل و یا روح طبیعت را قبول کنم اما در برابر فکر فرمانروای بهشت مقاومت می کردم، هرچند ک عشق و لطف این خدا نامحدود باشد. از آن زمان تا به حال با مردان زیادی رو به رو شده ام که در این مورد احساس مشابهی داشته اند.

دوست من ایده ای را پیشنهاد کرد که در آنزمان بنظر نوظهور می رسید او گفت:«چرا تو خود مفهوم خدا را برای خودت انتخاب نمی کنی؟»

این سخن تاثیر عمیقی در من کرد و کوه یخ هوشمندی مرا که سالهای دراز در سایه اش زندگی کرده و لرزیده بودم آب کرد و من بالاخره قدم به زیر آفتاب گذاشتم.

تنها شرطی که وجود داشت تمایل به پذیرش نیرویی بالاتر از نیروی خود بودم. هیچ چیز دیگری برای شروع کار لازم نبود. متوجه شدم که رشد و نموم می تواند از همان نقطه شروع شود و احتمال دارد بر روی پایه ای از تمایل باطنی، آن چیزی را که در دوستم می دیدم در خود بسازم. آیا آن را به دست خواهم آورد؟ مسلما.

بدین ترتیب مجاب شدم که اگر مایل باشیم، لطف خدا شامل حالمان خواهد شد. بالاخره چشمهایم گشوده شد، احساساتم شکفت و ایمان آوردم. نقاب غرور و تعصب از دیدگام به زیر افتاده و دنیای تازه ای در برابرم هویدا شد.

حال معنای واقعی تجربه مبهمی که در کلیسای وینچستر کرده بودم برایم روشن شد. آن روز برای یک لحظه کوتاه به خداوند نیاز داشتم و او را طلب کردم، تمایلی باطنی و فروتنانه ای در من بود که او را در کنار داشته باشم. او نیز آمد، اما به زودی این احساس به وسیله شهوات دنیوی که بیشتر آن در داخل وجودم بود بیرون رانده شد و تا آن روز همچنان ادامه داشت. چقدر من نابینا بودم.

در بیمارستان برای آخرین بار مشروب را ترک کردم. مداوا لازم بود زیرا علائم «دلریوم ترمنز» در من دیده می شد.

در آنجا خود را به خدایی که درک می کردم سپردم. از او خواستم با من آن کند که میخواهد و خود را بدون قید و شرط در دست حمایت و راهنمایی او قرار دادم. برای اولین بار اقرار کردم که به خودی خود هیچم و بدون او گمشده ای بیش نیستم. خالی از ترس رو در روی گناهان خود ایستادم.

تمایلی باطنی در من پیدا شد تا دوست تازه یافته ام گناهانم را بشوید و از ریشه بزداید. از آن زمان تا به حال دیگر دست به مشروب نزده ام.

دوست زمان تحصیلم به دیدارم آمد. به طور کامل او را در جریان مشکلات و کمبودهایم گذاشتم. فهرستی از افرادی که آزار داده بودم و همچنین کسانی که از آنها نفرت داشتم تهیه کردیم و آمادگی کامل خود را برای تماس با این افراد و اقرار به خطاهایم ابراز داشتم. قرار شد هرگز از دیگران انتقادی نکنم و تمامی سعی و نیروی خود را در جبران خطاهای گذشته ام به کار برم.

قرار بود به هنگام اندیشیدن، آن بصیرت روحانی را که در من پدید آمده بود به آزمایش بگذارم. این جاست که منطق عادی تبدیل به منطق غیرعادی می شود. می بایستی در مواقع شک و تردید ساکت و آرام بنشینم و فقط تقاضای راهنمایی و قدرت روبرو شدن با مشکلاتم را بنمایم و آن را فقط بدانگونه که او برایم مقرر می کند به انجام برسانم.

هرگز برای خود تقاضایی نکنم مگر در مواردی که مسئله کمک به دیگران در کار باشد و تنها در این صورت است که می توانم انتظاری داشته باشم که بی شک پاداش کوچکی نخواهد بود.

دوستم وعده داد که پس از انجام این امور، وارد مرحله تازه ای در رابطه با آفریدگار خود می شوم و از ثمرات یک زندگی معنوی که جوابگوی تمام مشکلاتم باشد برخوردار خواهم شد. ایمان به قدرت خداوند، تمایل کافی، صداقت و فروتنی از جمله شرایط اساسی برای برپا ساختن و نگهداری نظام جدید زندگیم بود.

ساده بود اما آسان نبود. بهائی باید پرداخت می شد و آن از میان رفتن خودکامگی و خودخواهی بود. می بایست همه چیز را به پدر روشنی ها که در ماورا قرار دارد واگذار می کردم.

این افکار شدیدا انقلابی بود اما به مجرد آنکه آنها را به طور کامل پذیرفتم، تاثیرشان برق آسا نمایان شد و یک احساس پیروزی در من شکل گرفت، بعد احساس صلح و آرامشی در من پدید آمد که هرگز با آن آشنا نشده بودم.

حسی از اعتماد محض در من بود، احساس کردم که در میان فضا هستم، مثل آن بود که بادهای پرعظمت و منزه ارتفاعات کوهستانی بوزد خداوند در بیشتر مردم حلولی تدریجی دارد اما تاثیر در من بدون مقدمه و عمیق بود.

برای یک لحظه نگران شدم، دکتر بیمارستان را صدا کردم، پرسیدم آیا عقل من هنوز سرجایش هست؟ متعجبانه به حرفهایم گوش می کرد.

بالاخره دکتر سرخود را تکان داد و گفت «من نمی دانم چه اتفاقی برای تو افتاده است اما هرچه هست دو دستی به آن بچسب، هر چیزی از آن حالتی که تو داشتی بهتر است».

این دکتر مهربان، حال مردان بسیاری را می بیند که تجربیاتی نظیر من دارند و می داند که این حالات واقعی هستند.

در حالیکه روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم فکر کردم اگر این موهبتی که به من ارزانی شده است در اختیار الکلیهای ناامید دیگر نیز قرار گیرد، باعث خوشحالی آنها خواهد شد. شاید بتوانم به بعضی از آنها کمک کنم و آنها هم به نوبه خود ممکن است به دیگران کمک کنند.

دوست من لزوم مطلق به کارگیری این اصول را در تمام موارد زندگی گوشزد کرد و مخصوصا کمک به دیگر الکلی ها را همچنان که و به من کمک کرده بود امری حیاتی خواند. او گفت ایمان بی عمل مرگ است.

این مطلب کاملا در مورد الکلی ها صدق می کند زیرا اگر یک الکلی نتواند تکامل و بسط معنوی خود را از طریق فداکاری و کمک به دیگران دنبال کند، نتیجتا قادر نخواهدد بود از آزمایشات و پستی و بلندیهائی که در مقابل اوست جان سالم بدر برد اگر او به دیگران کمک نکند مسلما دوباره کارش به مشروب خواری کشیده خواهد شد و اگر مشروب بخورد یقینا خواهد مرد که در آن صورت ایمانش هم ایمان مرده ای بیش نخواهد بود. آری برای ما الکلی ها مسائل اینگونه هستند.

من و همسرم با شوق و علاقه فراوان خود را در بست وقف ایده کمک به الکلی ها کرده بودیم. این شانس خوبی بود زیرا تا یک سال و نیم بعد از آن همکاران قدیمی من هنوز نسبت به من مظنون و مشکوک بودند و در این مدت کار چندانی پیدا نکردم.

در آن دوران حال زیاد خوبی نداشتم، از خودم بدم می آمد و در عین حال دلم بحال خودم می سوخت این حالت بعضی اوقات مرا تا سرحد بازگشت به الکل پیش می برد اما به زودی دریافتم هنگامی که تمام راههای علاج بی نتیجه مانده است، کمک به یک الکلی دیگر می تواند بقیه روز را به خیر کند. بارها در حال استیصال به بیمارستان قدیمی ام میرفتم و هر بار پس از صحبت کردن با یک الکلی، به طور غیرقابل باوری سرحال می آمدم و دوباره قادر بودم روی پای خود بایستم. این روال تازه ای بود برای روبرو شدن با مشکلات زندگی.

ما دوستان زیادی پیدا کرده ایم، انجمن دوستانه ما چندان بارور شده است که جزئی از آن بودن احساس فوق العاده ای را در ما به وجود می آورد. ما از زندگی خود احساس شادمانی واقعی می کنیم، حتی در مواقع فشار و سختی. من صدها خانواده را دیده ام که گام در راهی نهاده اند که مقصدی واقعی داشته است.

من شاهد حل شدن بغرنجترین مشکلات خانوادگی بوده ام و از میان رفتن کینه ها، پدرکشتگی ها و تلخی های مختلفی را به چشم دیده ام. من مردانی را دیده ام که از تیمارستان بیرون آمده اندو نقشی حساس در زندگی خانوادگی و اجتماعی خود به عهده گرفته اند.

چه بسیار صاحبان حرفه و تجارت که موقعیت های خود را دوباره به دست آورده اند. بندرت گرفتاری و یا مصیبتی یافت می شود که در جمع ما حل نشده باشد.

در یکی از شهرهای غربی و حومه اش هزار نفر از ما با خانواده های خود زندگی می کنیم. ما به طور مرتب جلساتی تشکیل می دهیم تا بلکه تازه واردان امکان یافتن انجمن مودتی را که به دنبالش هستند پیدا کنند. در این گردهم آیی های غیررسمی ممکن است از پنجاه تا دویست نفر حضور داشته باشند. ما هم از لحاظ قدرت و هم از لحاظ تعداد در حال رشد هستیم.

الکلی هایی که هنوز دمشان توی خمره است موجودات ناخوش آیندی هستند، کشمکش های ما با آنها از جهات مختلف طاقت فرسا، اسف انگیز و گاه خنده دار است. یک بنده بینوا در خانه من خودکشی کرد، او نمی توانست و یا نمی خواست به راه ما توجه کند.

با این همه کار ما بسیار سرگرم کننده است. گمان می کنم بعضی ها از حالت خاکی و رفتار ظاهرا سبک ما دچار تعجب شوند اما در زیر آن ظاهر، یک انسان جدی و خالص وجود دارد. ایمان و اعتقاد در تمام مدت شبانه روز باید در ما و از طریق ما در جریان باشد والا از بین می رویم.

اکثر ما احساس میکنیم که دیگر نیازی نیست به دنبال کعبه آمال بگردیم. ما همین حالا او را در همین جا با خود داریم. صحبت ساده دوستم در آشپزخانه منزل ما، هر روز به شعاع فزاینده ای صلح و خیرخواهی را در روی زمین تکثیر می کند.

Bill W. یکی از موسسین الکلی های گمنام است که در بیست و چهارم ژانویه سال 1971 دنیا را بدرود گفت.

دکتــر باب(انجمن الکلی های گمنام)

کابـوس دکتــر باب

دکتر باب یکی از دو موسس الکلی های گمنام است و تاریخ تاسیس جمعیت ما، از زمان هوشیاری او در دهم جون سال 1935 شروع شده است. او در سال 1950 دنیا را بدرود گفت.

دکتر باب در طول دوران هوشیاری خود، پیام الکلی های گمنام را به بیش از 5000 الکلی زن و مرد رسانیدد و خدمات پزشکی خود را برایگان در اختیار آنها گذارد.

در طول این دوران، خواهر روحانی ایگناتیا (Ignatia) که یکی از نزدیکترین دوستان جمعیت ما است در بیمارستان سنت توماس شهر اکرون در ایالت اوهایو دکتر باب را دستیاری می کرد.

من در دهکده کوچک هفت هزار نفری در ایالت نیوانگلند بدنیا آمدم، تا آنجا که بیاد دارم سطح اخلاق منطقه ما از حد معمول بسیار بالاتر بود، هیچگونه مشروبی حتی آبجو در فروشگاه های دهکده ما پیدا نمی شد، مگر در فروشگاه مرکزی دولتی و فقط در صورت متقاعد کردن مسئول فروشگاه به نیاز مبرم، امکان تهیه نیم بطر مشروب وجود داشت و در غیر اینصورت مشتری مجبور بود دست خالی و بدون آنچه که بعدها فهمیدم درمان تمام دردهاست فروشگاه را ترک کند.

بعضی از مردمانیکه برایشان از بوستون و یا نیویورک مشروب فرستاده میشد، از طرف بیشتر اهالی غیرقابل اعتماد و نامعقول تلقی  میشدند. در منطقه ما هزار کلیسا و مدرسه بود و من تحصیلات اولیه خود را در آنجا شروع کردم.

پدر من به یک کار تخصصی اشتغال داشت و مرد قادری بود. پدر و مادرم هر دو عضو کلیسا بودند و در فعالیتهای آن شرکت می کردند و از لحاظ هوش و استعداد نیز به مراتب از سطح متوسط اجتماعی بالاتر بودند.

بدبختانه من تنها فرزند خانواده بودم و شاید این مطلب باعث بوجود آمدن احساس خودخواهی در من میشد، احساسی که رل مهمی در شکل گرفتن الکلیسم در من بازی کرد.

از زمان کودکی تا دوران دبیرستان تقریبا مجبور بودم به کلیسا، کلاس انجیل یکشنبه صبح، موعظه یکشنبه، کلاس دوشنبه شب و گاه مراسم دعای عصر چهارشنبه بروم. این مطالب باعث شدند بالاخره تصمیم بگیرم که هر وقت از زیر سلطه والدینم خارج شوم دیگر هرگز قدم به کلیسا نگذارم و تا چهل سال بر این تصمیم خود باقی ماندم، بجز در مواردی که نرفتن به کلیسا میتوانست به ضررم تمام شود.

پس از دبیرستان بمدت چهار سال به یکی از بهترین دانشکده های کشور رفتم. در آنجا مشروب خوردن مانند یک درس اصلی مجزا دنبال میشد و بنظر میرسید که همه در آن شرکت داشتند. من هر روز بیشتر و بیشتر میخوردم و از ان لذت فراوان میبردم و ناراحتی بدنی و مالی چندانی هم برایم ببار نمیآورد.

در صبح روز بعد از مشروبخواری ظاهرا من بهتر از بقیه قادر بودم دوباره سرپا شوم، در صورتیکه رفقای هم پیاله ام از بدشانسی و یا خوش شانسی شدیدا دچار حالت تهوع میشدند. من در تمام دوران زندگیم حتی یکبار هم سردرد نگرفته ام و این باعث میشود که فکر کنم تقریبا از اول الکلی بوده ام.

بنظر میرسید که تمام زندگیم بدون توجه به حقوق، خواسته ها و خواهشهای دیگران فقط صرف جواب گوئی به امیال خودم میشد. این طرز تفکر در طول زمان بمرور در من شدیدتر میشد. بالاخره دانشکده را تمام کردم، از دید همکلاسان هم پیاله ام فارغ التحصیل برجسته ای بودم اما رئیس دانشگاه در این مورد نظر دیگری داشت.

پس از آن به مدت سه سال شروع به کار برای یک موسسه بزرگ تولیدی کردم و در شهرهای بوستون، شیکاگو و مونترال فروشنده وسائل راه آهن، انواع موتورهای بنزینی و وسائل سنگین آن شرکت بودم.

در این سالها تا آنجا که جیبم اجازه میداد مشروب میخوردم و هنوز تقاص چندانی بابت مشروبخواریهایم پس نمیدادم اما گاهگاهی صبحها دچار رعشه های خفیفی میشدم.

در تمام مدت سه سال فقط یک نصف روز کارم بخاطر مشروبخواری بهدر رفت.

حرکت بعدید من تحصیل پزشکی بود و در یکی از بزرگترین دانشگاههای کشور ثبت نام کردم. مشروبخواری را با شدتی بیشتر از گذشته دنبال میکردم. از آنجا که ظرفیت زیادی برای صرف آبجو داشتم در یکی از گروههای مشروبخواری به عضویت انتخاب شدم و بزودی بصورت یکی از اعضای برجسته آن در آمدم.

بسیاری از روزها با آنکه درسم را کاملا بلد بودم، بخاطر رعشه های صبحگاهی مجبور به ترک کلاس میشدم و به خوابگاه برمیگشتم. گاه جرات داخل شدن به کلاس را نداشتم و میترسیدم که مبادا مرا پای تخته صدا کنند و آبرویم برود.

در بهار سال دوم دانشگاه، وضعیت من از حالت بد وارد مرحله بدتر شد. پس از یکدوره طولانی مشروبخواری به این نتیجه رسیدم که نخواهم توانست کلاسهایم را تمام کنم. بنابراین اثاث خود را جمع کردم و راهی جنوب شدم تا در دهاتی که به یکی از دوستانم تعلق داشت به مدت یکماه اقامت کنم.

پس از انکه مغزم از حالت غبار آلود بدر آمد متوجه شدم که ترک تحصیل کار احمقانه ایست و بهتر است دوباره بمدرسه برگردم. بعد از مراجعت به دانشگاه دریافتم که مسئولین در مورد بازگشت من چندان موافق نیستند. بالاخره پس از گفتگوهای زیاد بمن اجازه داده شد بسر کلاس برگردم و در امتحانات شرکت کنم که نتیجه نمرات بسیار خوب بود اما مسئولین دانشگاه از دستم خسته شده بودند و بمن گفتند که وجودم مایه دردسر است.

سرانجام پس از چانه زدنهای آزار دهنده موافقت کردند نمرات مرا بدهند و من به یک دانشگاه معروف دیگر رفتم. در آنجا وضع مشروبخواری من آنقدر وخیم شد که همکلاسانم مجبور شدند به پدرم اطلاع دهند و او از راه دور بامید سر و سامان دادن بوضع من به دیدارم آمد، اما نتیجه ای نداشت و من همچنان به باده گساری مشغول بودم و خیلی بیشتر از سالهای گذشته مشروبهای مردافکن می خوردم.

درست قبل از امتحانات نهائی یک دوره مشروبخواری سفت و سخت را شروع کردم. در سر امتحان آنچنان دستم می لرزید که نمی توانستم قلم را درست نگاه دارم. حداقل در سه امتحان ورقه ام را کاملا سفید تحویل دادم و بالاجبار دوباره کلاسهایم را تجدید کردم. میدانستم که اگر خیال فارغ التحصیلی داشته باشم، باید کاملا از مشروب دوری کنم و این کار را هم کردم و شایستگی خود را چه از لحاظ انضباطی و چه درسی در برابر مقامات دانشگاه به ثبوت رساندم.

موفقیت من در نشان دادن قابلیت هایم باعث شد در بیمارستانی که همه آرزوی کار در آن را داشتند برای دو سال بعنون انترن پذیرفته شوم. در این دو سال من آنچنان سرم شلوغ بود که بندرت میتوانستم حتی پای خود را از بیمارستان بیرون بگذارم و نتیجتا نمیتوانستم برای خود گرفتاری درست کنم.

پس از اتمام دوران انترنی در جنوب شهر مطبی باز کردم. حال هم پول داشتم و هم وقت و از آنجا که دچار ناراحتی معده شده بودم، بزودی دریافتم که یکی دو گیلاس مشروب ناراحتی معده ام را برطرف می کند و بدین ترتیب طولی نکشید که زیاده روی های سابق دوباره شروع شد.

در این دوران تقاص پس دادن شدید جسمی شروع شد و حداقل دوازده بار داوطلبانه و بامید معالجه در آسایشگاهها بستری شدم. حالا بین دهان اژدها و دم عقرب گیر کرده بودم اگر مشروب نمیخوردم معده ام درد میگرفت و اگر میخوردم کارم به بیمارستان کشیده شد.

در آنجا میخواستند به من کمک کنند اما من یا از رفیقم میخواستم که دزدکی برایم مشروب به بیمارستان بیاورد و یا الکل بیمارستان را میدزدیم و به این ترتیب مرتبا حالم بدتر می شد.

بالاخره پدرم مجبور شد از دیار خود دکتری برایم بفرستد و او بطریقی توانست مرا با خود به خانه پدرم ببرد. حدود دو ماه طول کشید تا توانستم از خانه قدم به بیرون بگذارم و دو ماه دیگر هم در آن اطراف بودم و سپس برای از سر گرفتن طبابتم به دفتر خود بازگشتم.

تصور میکنم که این اتفاق یا حرفهای دکتر و یا هر دو آنقدر باعث ترس من شده بودند که تا زمان غدغن شدن مشروب در آمریکا دیگر به آن لب نزدم.

با تصویب شدن تبصره هجدهم قانون اساسی (غدغن شدن مشروبات  الکلی در آمریکا سال 1919) من احساس امنیت میکردم میدانستم که هرکس به تناسب استطاعت خود میتواند چند بطری یا جعبه مشروب بخرد که دیر یا زود تمام میشود. در نتیجه حتی اگر مدتی هم مشروب میخوردم دوام آن نمیتوانست زیاد باشد.

در ان زمان هنوز نمیدانستم که مقدار تقریبا نامحدودی مشروب دولتی وجود دارد و اطبا میتوانند بدان دسترسی داشته باشند و در مورد مشروب خانگی هم که بعدها متداول شد هیچ اطلاعی نداشتم. در ابتدا مشروبخواری ام متعادل بود اما زیاد طول نکشید که دوباره عادتی را که قبلا باعث فلاکتم شده بود از سر گرفتم.

ظرف چند سال بعد، دو نوع ترس در من فرم گرفت. یکی ترس از بیخوابی و دیگری ترس از تمام شدن مشروب، با آنکه مرد عاقلی نبودم اما میدانستم که اگر نتوانم چند ساعتی هوشیار باشم پولی هم نمیتوانم در بیاورم و در نتیجه از مشروب هم خبری نیست. بنابراین در بیشتر مواقع با وجود وسوسه شدید، از خوردن مشروب در صبح خودداری میکردم اما در عوض مقدار زیادی قرص مسکن برای التهابات و تشنجاتی که شدیدا آزارم میدادند مصرف میکردم.

گاه تسلیم وسوسه صبحگاهی میشدم که در آن صورت پس از چند ساعت قابلیت کار کردن را از دست می دادم. این کار باعث می شد که شانس قاچاق کردن مشروب به خانه ام برای غروب آنروز کمتر شود و نتیجتا شب نخوابی و عذاب و سپس تشنجات غیرقابل تحمل صبح را بدنبال داشت. در پانزده سال بعدی من آنقدر حواسم جمع بود که وقتی مشروب میخوردم به بیمارستان نروم، مریض هم بندرت می پذیرفتم. گاه در یکی از کلوپ هایی که عضو آن بودم خود را مخفی می کردم و همینطور عادت کرده بود با اسم عوضی در هتل ها اتاق بگیرم اما دوستانم معمولا پیدایم می کردند و اگر قول می دادند که سرزنشم نکنند دوباره به خانه بر می گشتم.

وقتی همسرم بعداز ظهرها از منزل بیرون می رفت، مخفیانه تعداد زیادی بطری مشروب بخانه میبردم و آنها را در زغال دانی، قفسه لباسهای کثیف، بالای سر در، بالای تیرهای سقف و شکافهای کف زیر زمین پنهان میکردم و از یخدانهای قدیمی و بشکه های کهنه و حتی منقل خاکستر هم استفاده می کردم اما هیچ وقت از مخزن آب مستراح استفاده نکردم زیرا بنظر خیلی آسان می آمد. بعدها فهمیدم که همسرم مرتبا آنرا بازرسی می کرد.

در روزهای زمستان که هوا زود تاریک میشد، شیشه های بغلی مشروب را داخل یک دستکش پوستی می گذاشتم و از محل جا سازیم در حیاط بطرف ایوان پشت در اطاق پرتاب میکردم. البته کسیکه مشروب قاچاق برایم می آورد قبلا آنرا در زیر پله های پشت خانه جاسازی میکرد تا من در فرصت مناسب آنها را بردارم.

گاهی اوقات بطریها را توی جیبم می گذاشتم اما همسرم جیبهایم را میگشت و این کار مخاطره انگیز شده بود و بعدها برای مدتی شیشه های کوچک چهار انسی را پر از مشروب میکردم  چند تائی توی جورابم میگذاشتم و به داخل خانه میبردم، این کار تا مدتی خوب پیش رفت تا اینکه من و همسرم بخانه دوستی بنام «والاس بیری» (Wallace Berry) در «تاگ بوتانی» (Tugboat Annie) دعوت شدیم و در آنجا بود که راز جوراب برملا شد. در مورد داستان بستری شدنم در بیمارستانها و آسایشگاهها مایل نیستم وقتی صرف کنم.

در ظرف این مدت دوستانمان تقریبا بطور کلی با ما قطع رابطه کرده بودند. بخاطر مست کردنم، نه به جائی دعوت میشدیم و نه همسرم جرات دعوت کردن کسی را بخانه داشت. ترس من از شب نخوابی باعث میشد هر شب مست کنم اما برای خرج مشروب روز بعد مجبور بودم حداقل تا ساعت چهار بعدازظهر مشروب نخورم.

این وضع به استثناء یکی دو وقفه به مدت هفده سال ادامه پیدا کرد. پول در اوردن، مشروب گرفتن و قاچاق آن بمنزل، مست کردن، حال خراب صبح روز بعد و مقادیر زیادی قرص مسکن تا بتوانم پول در بیاورم و غیره بصورت کابوس وحشتناکی در آمده بود.

به همسر، فرزندان و دوستانم بارها قول داده بودم که دیگر مشروب نخورم و با آنکه قولم با خلوص نیت بود اما حتی برای یک روز هم دوام نداشت.

برای کسانیکه اهل امتحان راههای مختلف هسند بهتر است تجربه خود را در مورد آبجو بازگو کنم. وقتی مشروب آزاد شدد و آبجو دوباره به بازار آمد تصور کردم که راهم را پیدا کرده ام و می توانم تا آنجا که بخواهم آبجو بخورم.

فکر می کردم آبجو ضرری ندارد و هیچ کس با آبجو مست نمی شود، در نتیجه با اجازه همسر خوبم سرداب خانه را از آ بجو پر کردم. مدت زیادی نگذشت که مقدار مصرفم حداقل به یک جعبه و نیم یعنی 36 قوطی در روز رسید. ظرف دو ماه سی پوند چاق شدم، قیافه ام مثل خوک شده بود و تنگی نفس ناراحتم میکرد.

بعد متوجه شدم که اگر دهان بوی آبجو بدهد دیگران نمی توانند بفهمند که او چه مشروبی خورده است بنابراین شروع به قاطی کردن آبجو با الکل خالص کردم اما از آنجا که این تجربه نتیجه بسیار بدی داشت آنرا متوقف کردم.

در آن دورانی که آبجو را امتحان میکردم با گروهی آشنا شدم که تعادل، سلامت و خوشحالی آنها مرا به خود جذب میکرد. آنها بدون خجالت و با آزادگی صحبت میکردند، کاری که من هرگز قادر به انجام آن نبودم. اینطور بنظر میرسید که این عده درد همه مواقع از آرامش برخوردارند و سالمند و از همه مهمتر خوشحال بنظر می رسیدند اما من در بیشتر اوقات از خود بشدت شک داشتم و ناآرام بود. سلامتیم در خطر بود و کاملا بیچاره شده بودم.

احساس میکردم در آنها چیزی وجود دارد که در من نیست و آن می تواند بمن کمک کند. سپس متوجه شدم کمبود من روحانیت است که برایم چندان جالب نبود اما فکر میکردم ضرری هم نمیتواند داشته باشد. حدود دو سال و نیم وقت خود را صرف مطالعه در این زمینه کردم اما مشروبم را هم هر شب میخوردم. هرچیزی که به دستم میرسید میخواندم و با تمام کسانیکه فکر میکردم چیزی بارشان است صحبت میکردم.

همسرم بمرور به این جریان علاقه مند شد و با آنکه هیچ گاه احساس نکردم که ممکن است دوای درد من باشد اما علاقه همسرم باعث میشد که من هم ادامه دهم. حال چطور همسرم در آن سالها توانست ایمان و شهامت خود را حفظ کند و ادامه دهد، من نمیدانم اما در صورتیکه ادامه نداده بود، میدانم که مدتها پیش مرده بودم.

اینطور بنظر میرسد که ما الکلی ها بنحوی خاصیت انتخاب بهترین زنهای دنیا را داریم. حال چرا باید آنها مورد شکنجه های ما قرار گیرند مطلبی است که من جوابی برایش ندارم.

در همین دوران، خانمی در بعد ازظهر یک روز شنبه به همسرم تلفن زد و گفت برای ملاقات با یکی از دوستان او که احتمال داشت بتواند بمن کمک کند بخانه اش برویم. آنروز، روز قبل از روز مادر بود.

من مست و لایعقل بخانه آمده بودم و از قرار گلدان بزرگی را که با خود داشتم، روزی میز گذاشته بودم و در طبقه بالا از زور مستی بخواب رفته بودم. روز بعد، آن خانم دوباره تلفن کرد. با آنکه حال خوبی نداشتم اما بخاطر ادب، با ملاقات موافقت کردم ولی از همسرم قول گرفتم که بیشتر از پانزده دقیقه در آنجا نمانیم.

درست ساعت پنج بعدازظهر وارد خانه شدیم و وقتی بیرون آمدیم ساعت یازده و پانزده دقیقه بود. پس از آن دوبار دیگر من با آن مرد ملاقات کردم و بلافاصله مشروب خوردن را متوقف کردم که تا حدود سه هفته دوام داشت. پس از آن برای چند روز جهت شرکت در جلسات انجمنی که عضو آن بودم با قطار به شهر آتلانتیک رفتم.

در راه تمام ویسکی موجود در رستوران ترن را خوردم و چندین بطری هم قبل از رسیدن به هتل خریدم. در آنروز یکشنبه، تا شب مشروب خوردم و مست و لایعقل بودم. روز دوشنبه تا بعد از شام هوشیار ماندم و مشروب نخوردم اما بعد از شام دوباره شروع کردم و تا میتوانستم در بار هتل مشروب خوردم و پس از آن به اطاقم رفتم که بقیه بطریها را خالی کنم. سه شنبه از صبح شروع کردم و تا ظهر دیگر سر از پا نمیشناختم.

برای جلوگیری از آبروریزی، با هتل تسویه حساب کردم و در راه ایستگاه قطار دوباره مقداری مشروب خریدم. در ایستگاه مدتی منتظر قطار شدم اما اتفاقات بعد را دیگر بخاطر نمیآورم تا آنکه در خانه دوستی که در نزدیکی آنجا زندگی میکرد دوباره بخود آمدم.

آن مرد نیکوکار به همسرم خبر داده بودند و همسرم هم دوست تازه یافته ام را بسراغم فرستاد. دوستم مرا بخانه برد و در رختخواب قرار داد و ضمنا چند گیلاس مشروب در آن شب و یک بطری آبجو در صبح روز بعد بمن داد.

آنروز، دهم جون سال 1935 بود که آخرین مشروبم را خوردم، اکنون که این سطور را می نویسم بیش از چهار سال از آنروز میگذرد.

سوالی که قاعدتا ممکن است بنظرتان برسد اینست که آن مرد چه گفت و چه کرد که با آنچه دیگران گفته و کرده بودند تفاوت داشت. بخاطر داشته باشید که من در مورد الکلیسم مطالب زیادی خوانده بودم و با بسیاری از کسانیکه در مورد آن چیزی میدانستند و یا فکر می کردند که میدانند صحبت زیاد کرده بودم اما آن مرد سالهای وحشتناکی را به مشروبخواری گذرانده بود و تمام تجربه میگساری را در خود داشت و مهمتر از همه با همان وسیله ایکه من سعی در بکار گرفتن آن کرده بودم، یعنی یک طریقه روحانی، شفا یافته بود.

او در مورد الکلیسم اطلاعاتی در اختیارم گذارد که بدون شک مفید بود اما مهمتر از هر چیز او اولین کسی بود که تا آن زمان با من روبرو شده بود و میدانست چه میگوید و سخنانش در مورد بیماری الکلیسم از تجربه هایش سرچشمه میگرفت، او جواب تمام سوالات را داشت و واضح بود که آنها را از توی کتاب پیدا نکرده بود.

خلاصی از آن جهنم لعنتی موهبت بزرگی است. اکنون سالمم و آبروی خود را دوباره بدست آورده ام و از احترام همکارانم برخوردارم. زندگی خانوادگی ام ایده آل است و کارم با آنکه وضع اقتصاد خراب است، از این بهتر نمیتواند باشد.

من وقت زیادی صرف می کنم که آنچه آموخته ام با طالبان و نیازمندان در میان بگذارم و برای آن چهار دلیل دارم:

  • ۱-احساس وظیفه میکنم.
  • ۲-برایم کار لذت بخشی است.
  • ۳-با انجام آن بدهی خود را بکسیکه وقت خود را صرف رساندن این پیام بمن کرد میپردازم.
  • ۴-هربار که آنرا انجام میدهم قدری بیشتر خود را در برابر لغزش بیمه میکنم.

برعکس بیشتر افراد جمعیت ما، وسوسه مشروب در من تا دو سال و نیم پس از ترک چندان تخفیف پیدا نکرد و تقریبا همیشه آنرا احساس میکردم اما هرگز به مرحله تسلیم نزدیک نشد. از اینکه میدیدم دوستانم مشروب میخوردند و من نمی توانم، شدیدا رنج می بردم اما خود را عادت دادم و بمرور پذیرفتم که زمانی منهم از یک چنین امتیازی برخوردار بوده ام اما در اثر سوء استفاده شدید، این امتیاز از من پس گرفته شده است، بنابراین لزومی ندارد در این مورد داد و هوار کنم زیرا هیچکس مسئول آن نیست و هیچ وقت کسی سعی نکرده است با زور مشروب در حلق من بریزد.

اگر شما فکر می کنید که به خدا بی اعتقادید یا به وجود او شک دارید و یا هرگونه غرور روشنفکرانه مانع از آن میشود که مطالب این کتاب را بپذیرید برایتان متاسفم. اگر هنوز تصور می کنید با اندازه کافی قدرت دارید که به تنهائی از پس این مشکل برآیید، بخودتان مربوط است اما اگر واقعا و حقیقتا مایلید مشروبخواری را بکلی و برای همیشه کنار بگذارید و حس می کنید که به کمک احتیاج دارید در آن صورت ما می دانیم که جوابتان را داریم و اگر نیمی از زحمتی را که برای بدست آوردن یک گیلاس مشروب صرف می کنید، در این راه بکار برید، مسلما موفق می شوید، زیرا پدر آسمانی پشتیبان شما خواهد بود.